همه با یار خوش و من به غم یار خوشم
سخت کاری است ولی من به همین کار خوشم

بلبلی همچو مرا  باغ جنون  باید باز
که در آن آب و هوا با گل و با خار خوشم

تلخ و شیرین جهانِ گذران می گذرد
با می تلخ و خیال لب دلدار خوشم

روزم ار تیره شد و بختم اگر خفت چه غم
با شب هجـر تو  و دیده بیدار خوشم

نرگس مست تو آموخت به من درس فسون
که سیه مستم و با مردم هشیار خوشم

گرچه در چنگ رقیبان همه شب می رقصی
من هم از بوی تو ای طرّه طرّار خوشم

دست و پاها زدم و سست نشد حلقه دام
تا در این بند شدم سخت گرفتـار خوشم

کوری چرخ که یک چرخ نچرخید به کام
مست می چرخ زنان در سر بازار خوشم

هرکسی گرم به کاری است در این خانه عماد
من  بدین  طبـع پرآشوب گهربار خوشم

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟

نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟

 

چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟

من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟

 

جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم

از پی دوستی تو به بلا افتادم

 

حاصلم از غم عشق تو نه جز خون جگر

من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟

 

پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر

که بشد کار من از دست و ز پا افتادم

 

تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟

چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟

 

چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟

که درین واقعهٔ بد ز قضا افتادم.

ای کاش تو می دانستی
چقدر دلتنگ توام
ای کاش تو می دانستی
چقدر شبها تو را بیدارم
ای کاش تو می دانستی
چقدر شبنم از چشمانم جاری است

ای کاش تو می دانستی
چقدر نسیم مژه های مرا
چقدر باد جای پای ترا
چقدر ترنم نامت لبان مرا
در گلدان دلم می کارد

ای کاش تو می دانستی
که چقدر دلتنگ توام
چقدر خورشید نگاه گرم ترا
در دلم جاودانه می کند
ای کاش تو میدانستی بهار چشمانت
چقدر پاییز دلم را سبز می کند

ای کاش تو می دانستی
چقدر لحظه ها کوتاهند و گذرا
خوشبختی ها چقدر اندکند و گریزان

ای کاش تو می دانستی
که چقدر دلتنگ توام
ای کاش تو می دانستی
در پشت این چهره چروک
در پشت این دستان لرزان
در پشت این گیسوان سفید
در پشت این لبان ترک خورده
در پشت این زمان های رفته
چه قلبی نهفته است
که تو را بی نهایت دوست می دارد
ای کاش تو می دانستی

من خسته چون ندارم ، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل صبوری ، کنم ای نگار بی‌تو

ره صبر چون گزینم ، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم ، نکند قرار بی‌تو

صنما به خاک پایت ، که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند ، نه به اختیار بی‌تو

اگرم به سوی دوزخ ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت ، نکنم گذار بی‌تو

سر باغ و بوستانم ، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد ، همه زرنگار بی‌تو

نفسی به بوی وصلت ، زدنم بهست جانا
که چنین بماند عمری ، من دلفگار بی‌تو

تو گمان مبر که سعدی ، به تو برگزید یاری
به سرت که نیست او را ، سر هیچ یار بی‌تو

دوستت دارم برای خودت
برای چشم هایت
برای دستهایی که نامهربانی را بلد نیست
برای باور یک احساس
برای خالی نماندن یک عشق
برای جای جای پای تو بروی برف ها
که زمستانم را بهاری میکند
برای امیدی که با تو همیشه پابرجاست
برای تمام فرداهایی که بی تو سپری نمیشود
دوستت دارم برای خودم
برای درکنار تو نشستن
و با تو به آرامش رسیدن
برای اعتمادی که هرلحظه هربار
زندگی می بخشد دوباره
برای قاب عکس روی دیوار
که بی بوسه نمی ماند
برای حضورت که شبهای تار را مهتابی میکند      
برای خودم ، برای خودت
برای یک عمر باتو بودن
دوستت دارم