آهای تویی که معلوم نیست کجایی ،

بهت بدنگذره هر روز و شب تو خاطر مایی ...

هرجای دنیا که باشی - هرچقدر هم دور

من اما هرروز

بیشتر، دوست میدارمت

زمین گرد است

و من ایمان دارم

روزی که هیچ گمان نمی رود

نگاههایمان در هم

گره میخورد ...

قرینه است ،
این درخت ُ آن درخت،
بر آبی بی انتهای بالاتر !
تنها جای تو خالی ست ،
سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !
و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو
که به حیاط ِ دلم برگشته است !
می نشینم
و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره
در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .
و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود
زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !
پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !
با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم
و از او دور می شوم . . .
و هر چه دورتر می شوم ،
شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .

و باز سکوت !

من جولیت هستم

بیست و سه ساله

یک بار طعم عشق را چشیده ام

مزه تلخ قهوه سیاه می داد

تپش قلبم را تند کرد

بدن زنده ام را دیوانه

حواسم را به هم ریخت

و رفت

 

من جولیت هستم

ایستاده در مهتابی

با حسی از تعلیق

ضجه می زنم که بازگرد

ندا در می دهم که بازگرد

لب هایم را می گزم

خونشان را در می آورم

 و او بازنگشته است

 

ببار برایم
تو که هزاران چشمه ی جوشان
پشت مردمکهایت پنهان کرده ای
ببار برایم
 اشکهایت همان آب حیاتیست
 که خضر نوشید و هنوز
 در به در جاودانگیست

ببار برایم
ساعت چشمهایم
عجیب با ساعت ابرها کوک است...