یک نفر در همین نزدیکی ها . . .

 چیزی . .

  به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است . . .

 خیالت راحت باشد

 آرام چشمهایت را ببند . .

 یک نفر برای همه نگرانی هایت بیدار است

 یک نفر که از همه زیبایی های دنیا

 تنها تو را " باور"  دارد . . .

من کشوری نبوده‌ام، ایجاد کن مرا
در مرزِ من بیا، برو، آباد کن مرا

من مجمع‌الجزایر تنهایی و غمم
پهلو بگیر پهلوی من، شاد کن مرا

من را که ریشه‌های درختی شکسته‌ام
قایق بساز از تنش، آزاد کن مرا

بگذار با تو بگذرم از ساحل سکوت
دور از همه، همه، همه فریاد کن مرا

در جای‌جای خاکِ تنم ردِ پای توست
گاهی تو هم به نام وطن یاد کن مرا

بهار بیاید و تو

همچنان نیامده باشی

برای من یکی چه فرقی میکند ...

بیا که بهار

برای من هم

معنا پیدا کند ...

خسته
خودخواه
بی شکیب
از این جهان فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند
با من مدارا کن !
بعدها ...
دلت برایم تنگ خواهد شد ...

در من غروب کن

در من آشیانه بساز

ریشه کن

بارور شو

عاشق شو

شاعر شو

شعر بساز

شعر بخوان

در من آسمان آبی باش

ابر باش

باران باش

عمقِ دریا باش

در من مثل یک شهر باش

شلوغ باش

گاهی‌ اگر شد

کوچه‌ای بن بست باش

شاد باش

بخند

بخند

بخند

و دلت اگر گرفت

سر را بر سینه‌ام بگذار

به طپش‌های قلبی گوش کن

که می‌خواهد تو در وجودش طلوع کنی‌

غروب کنی‌

آشیانه بسازی

شعر بسازی

بباری

بتابی

بخندی

بخندی

بخندی

و گاهی‌ دلت اگر گرفت

سر بر سینه اش بگذاری