زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

که از خدای بر او نعمتی و آلاییست

 

هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر

نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست

 

هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار

برای خود نفسی می‌زند نه بس راییست

 

نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی

نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست

 

مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی

که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

 

به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود

به اضطرار توان بود اگر شکیباییست

 

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست

شب فراق تو هر شب که هست یلداییست

 

خلاص بخش خدایا همه اسیران را

مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

 

حکیم بین که برآورد سر به شیدایی

حکیم را که دل از دست رفت شیداییست

 

ولیک عذر توان گفت پای سعدی را

در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست!

 وقتی که تو روز آفتابی را

در کوچه ی پرسه های پاییزی

با حس زنانه دوست می داری

احساس غرور می کند خورشید               

هرجای دنیا که باشی - هرچقدر هم دور

من اما هرروز

بیشتر، دوست میدارمت

زمین گرد است

و من ایمان دارم

روزی که هیچ گمان نمی رود

نگاههایمان در هم

گره میخورد ...

وستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی

دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت

گفتند
چه سان است عشق تو
تویی که پیکرت برف است و
اویی که چشمش آفتاب ؟
گفتم
عشق من
آب شدن در پیشگاه اوست
پیوسته
پی در پی
بی پایان