شعله زد عشق و من از نو
نو شدم
پر شدم از عشق تو
مملو شدم...

باور کن پاییز که می آید
همین پیرمردهای تنها روی نیمکتهای پارک هم
به اولین عشقشان فکر می کنند
به دختری با موهای طلایی یا گیسوان سیاه
روسری خالدار یا شاید شالی پشمی
به حرفهایی که باید می گفتند
و نامه هایی که هیچ گاه به مقصد نمی رسد...

بگذار مراقب قلب شکسته ی تو باشم
و به تو نشان دهم پرواز کردن را
بگذار به آرامی با دست هایم تو را نگه دارم
و اشک های خدا حافظی تو را ببوسم
بگذار تو را به سوی روشنایی فردا هدایت کنم
بی نیاز از باران
زیرا هر آن چه که حالا می خواهم
دیدن دوباره ی لبخند توست

عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود

هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد



@siminsagh


فی الصباح ستاخذ قبلتها

ثم تحضر لی قهوتی العربیه

و تسال للمره الالف عن حبّنا

و اجیب بانی شهید الیدین

اللتین تعدان لی

قهوه فی الصباح


هنگام صبح

بوسه‌هایش را می‌ستاند

سپس یک قهوه عربی برایم آماده می‌کند

و برای بارِ هزارم از عشق‌مان می‌پرسد

و پاسخ می‌دهم 

من شهیدِ دستانی هستم

که هنگام صبح برایم  قهوه آماده می‌کنند