به روی نقشه وطن، صدات، چون کند سفر
بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد
وطن، زِ نو، جوان شود دمی دگر برآورد
به روی نقشه وطن، صدات، چون کند سفر
کویر سبز گردد و سر از خزر برآورد
برون زِ تررس و لرزها گذر کند ز مرزها
بهار بیکرانهای به زیب و فر برآورد
چو موجِ آن ترانهها برآید از کرانهها
جوانههای ارغوان زِ بیشه سر برآورد
بهار جاودانهای که شیوه و شمیم آن
ز صبرِ سبزِ باغِ ما گُلِ ظفر برآورد
سیاهی از وطن رود، سپیدهای جوان دمد
چو آذرخشِ نغمهات زِ شب شرر برآورد
شب ارچههای و هو کند، زِ خویش شستوشو کند
در این زلال بیکران دمی اگر برآورد
صدای توست جادهای که میرود که میرود
به باغ اشتیاق جان وزان سحر برآورد
بخوان که از صدای تو در آسمانِ باغ ما
هزار قمری جوان دوباره پر برآورد
سفیرِ شادی وطن صفیر نغمههای توست
بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد
تو رها در من و من محو سراپاے توام
تو همہ عمر من و من همہ دنیاے توام
دل و جان تو گرفتار نگاه من و من
بس پریشان رخ و صورت زیباے توام
دلم از شوق تو لبریز و تو دیوانہ من
اے تو دیوانہ من ، عاشق و شیداے توام
دل تو صید کمند خم ابروے من است
من کہ مجنون تو و والہ لیلاے توام
نروم لحظہ اے از خواب و خیال تو عزیز
من دمادم همہ وقت غرقہ رویاے توام
تو گل باغ من و مرغ هوایم شده اے
من دلباختہ نیز ماهے دریاےتوام
چرا از لابهلای این همه چشم
تنها دو چشمِ خیس من
خواب معجزه میبینند!؟
حالا فرض که فاتحانه به آن سکوت ساده برگشتیم
فرض که از آن همه آواز و آدمی
آوازی هیچ حتی از آدمی نیامد،
با این همه وقتی که قرار است باران بیاید
چرا از لابهلای این همه همهمه
سراغ از آن صراحت ساده نگیریم
چرا نرویم زیر سایهی بید
چرا برای دل دریا و آرامش آسمان دعا نکنیم؟
چرا تا میشنویم شب است
هی بیجهت به ستاره بدگمان میشویم؟
وَالله از سر سَهْو است که سایههامان به خانه باز نمیآیند
وَالله از سر سَهْو است
که واژگانِ ساده از فهمِ لکنت ما میترسند.