دخترک غزل بافی شده ام
گره افتاده میان کلاف اشعارم
چگونه باز کنم گره های یادی که مونس تنهایی من است
و چگونه ببافم شعری که خالی از گره های یاد تو باشد
تمام شب رج به رج .......خیال در خیال ترا میبافم
دستان گل و ترنج را به کمک گرفتم
عشق تار میزند... هزاردستان میخواند و من میبافم
ضربه های محکم تارِعشق بر پودِ اندیشه ام
ذره ذره یادت قالی میشود
میزنم شیرازه اش را با درد و همه عشق
با الماس های اشک
و نقشه اش نقشه چشمان تو
فرشی می بافم شاعرانه
دیوارکوب دل.
گره به گره.......خیال در خیال ..........نقش به نقش
با تارهای ابریشمین و رنگی خیالم، تو را می بافم
سحر نزدیک است منم و غزلی بافته شده
نقشه چشمت افتاده میان اشعارم، با هزاران گره از تارِ عشق بر پود اندیشه ام
عشقت گل داده روی دار دلم
ترا بافته ام ...باور کن!
پنج شنبه و یک نم نم باران خیالی
من باشم و آن دلبر زیبای شمالی
در حاشیه ی جنگل سرسبز آمل
یک آتش و طعم خوش یک چای ذغالی
تصویر قشنگ نم باران روی آتش
یک منظره ی دیدنی و جالب و عالی
وقتی که هم آغوش شوند آتش و باران
بر داغ و کبودی بزند سرد و زلالی
لرزیدن دستش که به دستم گره خورده
یا لمس نگاهش که شود حال به حالی
من مست لبش باشم و او چای بریزد
قوری ست که هی پر شود و خالی خالی
من در پی ترفند که یک بوسه بگیرم
حتّی شده با حیله گری، آن سوی شالی
این قصّه که خواندید خیالات دلم بود
آن هم چه خیالی، خیالات محالی!!
از بس که قشنگ است بنا دارم از امروز
هر هفته خیالی کنم این حول و حوالی!!