من ندانم گفت اری زیر لب یا گفت نه انقدر دانم که با چشمان گویا گفت نه
رو نهادم با هزاران واژه استقبال را با وداع تلخ او یک واژه تنها گقت نه
باد را گفتم نباید سخت در زنجیر شد بازتابش را چو کوه پای بر جا گفت نه
برکه ای متروک در رویای رفتن غرق بود موج از تصمیم او خندید دریا گفت نه
نسترن در شعرهایش گفت از اثبات نور اسمان در جمله هایش اشکارا گفت نه
خوب می دانست زنگ اخرش بی پاسخ است حرف ها خاکستری شد بی محابا گفت نه
چه کنم که پایبندم به کمند تار مویی
که نمی توان نهادن قدمی به هیچ سویی
نروم به باغ و بستان به تفرج گلستان
به رهی روم که اید به مشامم از تو بویی
پس از این هوس ندارم به سماع و وجد و حالت
که دگر مرا نماندست هوای های و هویی
همه دم به پیج ئو تابم ، نگرم چو تار مویت
مگسل تو بند جانم که رسیده تا به مویی
زده ام به دامنت دست و به سوز و ساز دارم
نه زبان شکوه کردن نه مجال گقت و گویی
به خدا که مهرت از دل همه عمر نگسلانم
تو مکن به دوست ان سان که کند به کس عدویی
ﺑﻪ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏِ ﺗﻨﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺳﻔﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺁﻣﺪﮔﯽﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﮔﺮ ﻧﮑﻨﻢ*
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦِ ﺗﻨﮓ، ﻭﻋﺪﻩﯼ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻨﮓ ﺗﻮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﻡ ﺧﻄﺮ ﻧﮑﻨﻢ؟
ﺑﻪ ﺑﻮﺳﻪﯾﯽ ﻋﻄﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﮑُﺶ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ
ﻣﺮﺍ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺁﺏ، ﺗﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﻣﺮﺍ ﺑﺮﯾﺰ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ، ﻋﻬﺪ ﻣﯽﺑﻨﺪﻡ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ، ﻧﻨﻮﺷﯿﺪﻩﺍﯼ ﺍﺛﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﺍﮔﺮ ﻧﺴﯿﻢ ﺷﻮﻡ ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﻣﯽﺁﯾﻢ
ﭼﻨﺎﻥﮐﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﭘﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﺗﻮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ، ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ
ﺷﺒﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺍﮔﺮ ﺳﺤﺮ ﻧﮑﻨﻢ
تو از شراب مست تری ، منم در آب و آتشم
بزن شَرَر به جان من ، که در رِکاب آتشم
تو مست این دقایقی ، با لب بسته ناطقم
نفس بِزن زِ نای من ، که در جواب آتشم
وه که پر از حَرارتی ، بَسکه پر از شَرارتم
عَطش بزن به خِرمنم ، من تَب و تاب آتشم
تو از میان لَبالَبی ، من کِش و قوس عَقربم
زَخمه بزن خدای تَن ، من از لَعابِ آتشم
تو از شراب مست تری ، من از سَراب مست ترم
بزن هوس به آن من ، که مستجاب آتشم...