مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من

یاد باد آنکه به روی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
 
یاد باد آنکه ز نظاره رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
 
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعله خور بود مرا
 
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
 
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعه شمس و قمر بود مرا
 
یاد باد آنکه گرم زهره گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
 
یاد باد آنکه چو من عزم سفر می‌کردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
 
یاد باد آنکه برون آمده بودی به وداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
 
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

جنون، تکلیف کوه و دشت و صحرا می کند ما را                اگر تن در دهیم اخر ، که پیدا می کند ما را

محبت شمع فانوس است، کی پوشیده می ماند          غم او عاقبت در پرده رسوا می کند ما را

قمار عشق، نقد صرفه را در باختن دارد                         تمنای زیان، سرگرم سودا می کنذ ما را

پس از کشتن، نگاه گوشه ی چشمش به جان دادن             برای کشتن دیگر مهیا می کند مارا

ز سیل اشک ما تر کی می شود ابرو نمی ماند                که رفته رفته غم هم چشم دریا می کند مارا

زحرمان میل ذا افزون شود، زان در وصال او                خلاف وعده سرگرم تمنا می کند مارا

بیابید ای هواداران ، یک امشب شاد بنشینیم            که فردا می رود فیاض و تنها کی کند ما را

تا بیاسایم شبی را زیر چتر بال تو                                 با صدایی خیس راه افتادهه ام دنبال تو

جرات پرواز را امشب به چشمانم بریز                     تا بیابم خویش را در اعتماد بال تو

ای تماشایی ! بیا! از چشم های من بخوان              لشتیاقم را که می اید به استقبال تو

این غزل یعنی  تمام من ، و تقدیم تو باد                رد نکن دست مرا قابل ندارد .. مال تو

گرچه بی تو لحظه های من همه خاکستریست     جنگلی بی ابر باشد روز و ماه و سال تو


مادرم شاعر نیست
در عوض نصف غزل هاى جهان را گفته
شعر را مى فهمد
مادرم قافیه‌ى لبخند است
وزن احساس
ردیف بودن
مادرم مثنوى معنوى است
حافظ و سعدی و خیام و نظامى
اصلاً مادرم شعرترین منزوى است
من رباعی هستم
خواهرانم غزلند
پدرم شعر سپید
خانه‌ى ما شب شعر
صبح، بیدل داریم با کمى نان و پنیر
ظهر، سهراب و عطر ریحان
شب، رهى یا قیصر
مادرم شاعر نیست
در عوض نصف غزل ‌هاى جهان را گفته
دفتر شعرش: آب
ناشرش: آیینه
و محل توزیع: خانه‌ى کوچک ما…