پنجه در افکنده‌ایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می‌کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما
نیازمند رهایی است

دوشم جنون دوباره به تن تازیانه زد

باز این درخت ریشه دواند و جوانه زد

دیدم درون آینه شوریده منظری

باز از درونم اتش حسرت زبانه زد

نازم به چشم یار که تیر نگاه را

بی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه رد

جز در هوای عشق ، دگر پر نمیزنم

هرچند عشقم این همه اتش به لانه زد

یاد این درخت گو نتکاند که مرغ دل

انجا به ارزوی گلی اشیانه کرد

ای مه ! مباش بی خبر از کید مشتری

دوش انعکاس ناله ی (امید) از این غزل

اتش به چنگ زهره ی شیرین ترانه زد


غیر ممکن است شعر نوشتن

اگر که عاشق باشی

و شعر ننوشتن

اگر که ماه ، فروردین باشد!

موج می زند وقار از چشمت

ایه ایه بهار از چشمت

به من بی قرار کن نظری

من چشم انتظار از چشمت

به خزان دلم نگاهی کن

تا شود نو بهار از چشمت

باختن بردن است می بازم

هر نظر صد قمار از چشمت

بی قرار و مدار دل بردی

از من بی قرار از چشمت

اشک نه این زلال روح تو بود

می چکد اعتبار از چشمت

شعر من این شکسته بسته ی سست

می برد اعتبار از چشمت

عشقی که به عقل می ستیزد این است

عقلی که ز عشق می گریزد اینست

از یک سخن تو مست گشتم عمری

مستی که ز راه گوش خیزد اینست