تـا کـجــا بـاز دل غـمـــــزدهای سـوخــتــه بــــــود
رسـم عـاشـقکُـشی و شیــوهی شـهـرآشـوبی
جـامــهای بـود کـه بـر قـامـت او دوخـتـه بــــــــود
جـان عـشّـاق سـپـنـد رخ خــود مـیدانـســــــت
و آتــش چـهــره بـدین کـار بـرافـروخــتــه بـــــــود
گـرچـه میگـفـت که زارت بـکُـشـم ، میدیــــدم
کـه نـهـانـش نـظـری بـا مـن دلـسـوخــتــه بــــود
کـفـر زلـفـش ره دیـن مـــیزد و آن سـنـگـیـن دل
در پـیاش مـشـعـلـی از چـهـره بـرافـروخـتـه بـود
دل بـسی خـون بـه کـف آورد ولـی دیـده بـریـخت
ادامه مطلب ...ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس
که نهال قد چون شاخه طوبا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
پای من در سر کوی تو بگِل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریارا ز سر کوی سهی بالایان
این چه راهیست که با عالم بالا داری
در خداخافظی اش رفتن ایمانم بود
شعله ی صاعقه در روح پشیمانم بود
غم به شکلی به من اویخت که نشناختمش
گرچه از عهد ازل خود زندیمانم بود
همه دیدند در ان لحظه ی بدرود و درود
حالت شام غریبان یتیمانم بود
شد از ان زلزله ویرانی روحم اغاز
گیرزم اعصاب خود از اهن و سیمانم بود
رفت و با رفتن او، هجرت جان شد اغاز
دل مهاجر شد اگر تن ز مقیمانم بود