شفیعی کدکنی

نفسم گرفت از این شب  در این حصار بشکن

در این حصار جادوییه  روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برار رایت خون

به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه

لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

سر ان  ندارد امشب که براید افتابی

تو خود افتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن

به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه

توبه آذرخشی این شایه ی دیوسار بشکن

زبرون کسی نیاید چو به یاری تواینجا

توز خویشتن برون ا سپه تتار بشکن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد