حسین دهلوی

با حسرت دیدار چه شب ها که سحر شد

این عمر من و تو ست که بیهوده هدر شد

هرگاه نسیمی به سر زلف تو پیچد

خاکستر افرئخته ام زیر و زبر شد

تا امدم از وعده ی دیدار بپرسم

لب های تو محدود به اما و اگر شد

از چشم تو افتادم و دیدم که به جز من

هر قطره که از چشم تو افتاد، گهر شد

درکوزهی خشکیده -نم ی- را ندارد

بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد