نادر ابراهیمی

تو گرچه تکیه گاه منی 

اما خود در تنهایی ، ساقه ی باریک یک گل مینایی

مگذار حتی نسیم یک اضطراب 

این ساقه ی نازک را مختصری  خم کند

شکستن تو 

در هم شگستن من است

بیژن نجدی

بعد از تو

درسایه ی هیچ درختی نخواهم ماند

در ابهام سبز جنگل

و در سخی گل سرخ

کنار رودی از خطوط  لوقا

چیزی در من تمام خواهد شد

و تشویش افتادن چشمی  با مخمل یا دریاچه ها

با من خواهد ماند

کیست در بالکن که با تلخی می گرید

و باران هم بند نمی اید

هر روزاین لحظه را دارم

که از پوست ام تو دور می شوی

تو می خواهی چیکار کنیم با جامعه ای که نزد آنان

زن ناقص العقل است  اما 

انگاه که پسرشان ولگرد و احمق شد

می گویند: برایش زن بگیرید تا عاقل شود


عشق را بی معرفت معنا مکن

زر نداری ، مشت خود را وا مکن 

گر نداری دانش ترکیب رنگ

بین گلها زشت یا زیبا مکن

پیرو خورشید یا ایینه باش

هر چه عریان دیده ای رسوا مکن

ای که از لرزیدن دل آگهی

هیچکس را هیچ جا رسوا مکن

دل شود روشن ز شمع اعتراف 

با کسی ار بد کرده ای حاشا مکن

زر بدست طفل دادن ابلهی ست

اشک را نذر غم دنیا مکن 

خوب دیدن شرط انسان بودن است

عیب را در این و آن پیدا مکن

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه  تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همان‌ گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را