من از سیاهی موهای تو
تاب میخوردم
و زیر گرمای نگاه تو روی پیشانیم
عرق مینشست
مادر بزرگ در کف دست های تو
بهار نارنج میاورد
و مادر از کنار مژگان تو
میگفت : عزیزم نیفتی!
من گفتم دوستت دارم
اما کار توت فرنگی لبهای تو بود
کدام صلیب سرخ
مرا پناهنده خواهد کرد؟
من تنها اسیری خواهم بود
که توی استرتگاه تو به شکنجه راضیست
و این یعنی من
تو را بیشتز ا جانم
دوست میدارمت...