این روزها
پراکنده تر از آنم که این آینه ی پیر
بتواند تصویرم را دور هم جمع کند
و خودم را نشانم بدهد
مشتی خاک فرسوده ام
که هر سال
یادم می رود
خودم را از آستین تنم بتکانم
کابوس سیاه زندگی را
فوت کنم روی آب
و نترسم
از گلوله ی بلاتکلیفی که نمی دانست
قلب ایستاده
با مرگ دیر کرده
چه نسبتی دارد