عکست را با خودم دارم
همراه صدای ضبط شده ات را
و هر روز
به انجمن های ادبی سر میزنم!
گوشه ای به التماس شاعری را گیر میاورم...
عکست را نشان میدهم
و سکوت ضبط شده ی صدایت را!...
همان دوستت دارم هایی را که هیچ وقت نگفتی...
و بعد اصرار میکنم
تو را بسراید!
دیروز بلاخره شاعری قبول کرد
مدتی عکست را نگاه کرد...
و به سکوت دوستت دارم هایت گوش داد...
نگاهی به من کرد و
با لبخند روی تکه کاغذی نوشت:
"برگرد...
این دیوانه دلش
تنگ است..."
جایی میان دستهایت گم شدم
میان هیاهوی دنیای مست تو
بی خیال به تمام ارزوها پریدم
اما مقصد جز قلب تو نبود
گاه و بی گاه
به در و دیوار دل زدم
تنها راه فرار
گریز از زندگی بود
نتوانستم باز هم
بی تو پای رفتنم سست است ...