امشب بساط دلتنگی هایم را
پهن کردم، تمام دوستت دارم هایم
درد نبودت رابا زمزمه بر روی دفتر نوشتم
چقدر اینجا در خانه خود غریب مانده ام
شب میداند به دنبال رُخ تو در ماه
نگاهم به سوی آسمان است
و پنهانی صورت زیبایت را می بوسم
کار ساده ای نیست این دیوانگی
وقتی در وجودم متولد شده ای
امشب به دلتنگی هایم پناه می برم...
بوسه های نابَت را ...
حوالهیِ لب هایم کن...
از همان هایی که طعم بهشت می دهد...
و وقتی که به روی حریرِ لبانم می نشیند
بی هوا چشمانم بسته می شود...
مغزم قفل می شود ...
و زبانم لکنت می گیرد...
تمام ناگفته هایم را از یاد می برم...
مست می شوم...
گرم می شوم...
شعر می شوم...