بتول مبشری


دلم تغییر می خواهد
دلم باران دلم دریا دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ
صبح شالیزار
دلم صبحی سلامی
عشقی نسیمی عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه از مسیری دورتر حتی دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند دلم آوازهای سرخوش مستان ِ بی دل
نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق ِدیروز
دلم دنیای این روز من و ما را
به لطف غسل تعمید کشیش عشق
از اول مهربان تر شادتر آبادتر حتی بگویم
زیرو رو وارونه می خواهد
دلم تغییر می خواهد...





چگونه آواره ی واژه ها نباشم
وقتی دلم
پر شده از دلتنگی هایی
که هیچ کاری از دستش بر نمی آید...



رها کن
عطرت را
موهایت را
تا بازگردند چلچله ها از کوچ
به هوای آشیان تازه 
و من بمیرم از ذوق
در این خوشی بی انتها 





آغاز تنها از بوسه یِ
لب هایِ توست
بَر جانِ مَن
الباقی دِگَر ، تکرار است •••





محمد رضا عبدالملکیان


دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو...
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفرکرد؟
بگو با کدامین افق
می توان تا شقایق خطر کرد؟