چنان دوری که دیگر زخمِ جانم را نمیبینی..
که حـتّی،، دردهــای بـیامـانـم را نمیبینی..
کـنار بـوسهی یـادت به رویِ قـلبِ بیمارم..
تـپشهای دل و بـغضِ نـهانم را نمیبینی..
سراپا شمعم و از غصه میسوزم غریبانه..
شـبِ دلتنگی و اشـکِ روانـم را نمیبینی..
شبیه کوه بودم در کنارت، تکیهگاهت هم..
چـــرا حــالا دلِ آتـشفشانم را نـمیبینی..
برایـت غـنچهای از بـاغِ سـبز آرزو بودم..
بـهارم رفـته و فـصلِ خزانم را نمیبینی..
مـیان هـر قــنوتـم،، آیـههـای پُـر تـمنایِ..
دعــای من، به هنـگامِ اذانـم را نمیبینی..
چه معصومانه چشمانم برایت اشک میریزد..
چه بیرحمانه که حـتـّی، هــمانم را نمیبینی..
خودتگفتیبرو، رفتم،خیالتتخت چون دیگر..
میانِ شهر کوران هم،، نـشانم را نـمیبینی.