گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لا اقل لای کتاب دلمان بگذاریم

هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم
شایداز باغچه کوچک اندیشه مان گل روید

درست نمی دانم ! ولی .. می گویند:

حوا بود که سیب را تعارف کرد!

و چرا آدم خورد ؟؟

ساده نبود … عاشق بود …

نمی دانم ! اما…

حوا برایش با ارزش بود .

باارزش تر از بهشتی که میگویند مفت از دست داد

یا قرار بگذاریم هر چند شنبه
در خوابی
خیالی
… جایی

یک دلِ سیـر
هم را ببینیم

عاشقم، عاشق به رویت، گر نمیدانی بدانعاشقم ، عاشق به رویت گر نمی دانی بدان

سوختم در آرزویت، گر نمیدانی بدان


با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب


خواهم آمد من به کویَت، گر نمیدانی بدان


مشنو از بد گو سخن، من سُست پیمان نیستم


هستم اندر جستجویت، گر نمیدانی بدان...

گر پس از مردن بیائی بر سر بالین من


زنده می گردم به بویت، گر نمی دانی بدان


اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت


بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان


گر رقیب از غم بمیرد، یا حسرت کورش کند


بوسه خواهم زد به رویت، گر نمیدانی بدان


هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست؟


عاشق روی نکویت گر نمی دانی بدان


عاشقم عاشق به رویت، گر نمیدانی بدان


سوختم در آرزویت، گر نمیدانی بدان

کنارم که نیستی همه چی سرابِ

پر از بغض دنیام نفسهام عذابِ

تو حبسِ سکوتم پر از هق هق درد

ببین درد دوریت با این دل چه ها کرد

کنارم که نیستی پر از اشکِ چشمام

همون حس تلخی که هیچ وقت نمی خوام

یه کابوسِ لحظم بدون حضورت

شده خون رگهام همه ی وجودت

منِ تشنه آخر از عشقت می میرم

تو باشی با عشق تو آروم می گیرم

تو هستی که قلبم پر از عشق و شورِ

بدون تو نبض از دلم خیلی دورِ 

کنار تو بودن یه حس دوبارس

مثِ لحظه هایی که غرق ترانس

کنارم بمون تا نفس باورم شه

تو آغوش تو بودن می خوام باورم شه