حال ما با دود و الکل جا نمی اید رفیق
زندگی کردن به عاشق ها نمی اید رفیق
روحمان ابستن یک قرن تنها بودن است
طفل حسرت نوش ما دنیا نمی اید رفیق
دستهایت را خودت " ها " کن اگر یخ کرده اند
از لب معشوقه هامان " ها " نمی اید رفیق
هضم دلتنگی برای موج اسان نیست
اب دریا بی سبب بالا نمی اید رفیق
یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان
هیچ کس سمت دل زیبا نمی اید رفیق
در سرم رویاییست
که به تو می رسم آخر...یک روز...
روزی از جنس بهار
و بهاری که نه از جنس زمین
بلکه از جنس بهشت
چه بهشتی که تو با من باشی !
در سرم رویاییست
چشم بر راه نشینم شب و روز
روی آن نیمکتی
کز تمام فصلش
به بهاران راه است
می رسی !
می دانم !
می رسی با گل یاسی در دست
و کتابی از شعر
شعرهایی همه عشق
عشقی از جنس بلور
می نشینیم به لطف
دستها پل بسته
چشم ها خیره به هم
فاصله ...هیچ ...اصلا" !!!
روبرو باغ خیال
پشت بر هر چه محال
حرفهامان همه مهر
مهرهامان جاوید ...
به تفأل ، به طرب
می خوانیم
آن دلاویزترین* شعر جهان را
من و تو
می رسی !
می دانم !
نوبهار است به دنیا اما
در تن خسته من
عشق در خواب زمستانی سختی مانده ست
باز کن چشمت را
تا تنم داغ شود
زنده و عاشق و تب دار شود
********
دل من بارور است
چند جرعه غزل و یک ، دو ،سه ساغر احساس
باز کن چشمت را
تا که نت ، ساز شود
مطلع شعر من از چشم تو آغاز شود
********
باز کن چشمت را
که جهانی در من
تشنه ذوب شدن در تپش نگاه توست
باز کن چشمت را . . .
به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی