به فکر همه چیز هستند
الا آغوشی که من از دست داده ام
به فکر حقوق بشر
به فکر زندان های دور
حتی بمب های هسته ای
اما کسی به فکر آغوشی که رفت نیست
تمام متکلمین جهان
تمام کشیش های واتیکان
همه علمای مسلمان
خاخام های یهود
موبدان زرتشت
هندوها
بودیست ها
همه و همه
به فکر معصیت های انسان هستند
به فکر زیبایی خدا هستند
به فکر گناهان بشر
هیئت جهنم
هیبت شیطان
شکل عزرائیل
اما کسی به فکر من نیست
به فکر آغوشی که از من دور شده است
عاشقم!
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی
تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره ی باز کجا؟
من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به راهی
گُنه از کیست؟
از آن پنجره ی باز؟
از آن لحظه ی آغاز؟
از آن چشمِ گنه کار؟
از آن لحظه ی دیدار؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب
تو را تنگ در آغوش بگیرم.
حس میکنم میشناسمت!
از لابهلای خاطرات یخ زدهام آمدهای...
انگار در انتهای ترانههایی دمیدهای
که سالهاست در گلوگاه دلم انبار شده است
...
میشناسمت آری!
تو همانی که با تو قدم به ماورای
هر چه که هست میگذاشتم
و طنین مهربانیات را در دلم میشنیدم
...
میشناسمت به یقین!
از ابتدای خلقت عشق میشناسمت
همان زمانی که دلم
به حضور پرحرارتت گواهی میداد
...
میشناسمت آری!
از نجوای عمیق دلت میشناسمت
وقتی میگویی بانو...
وقتی میگویی عزیز...
وقتی دلتنگیهایت میگویی
...
خوب میشناسمت!
تمام این سالها دلم از من نشانی تو را میگرفت
در فراسوی مرزهای دلم
همیشه دوستت میداشتم
و دوستی و عشق بعید تو
مرا شوریدهسر میکرد
...
میشناسمت به عشق!
زندگی آنقدر مهآلود بود که ما یکدیگر را در عبورها گم کردیم
اما حالا که پائیز است و
قطرات مهربان باران تن ذهنم را میشوید
آینه وجودت برایم شفافتر میشود
و من
بیشتر از همیشه میشناسمت.