هیچ می دانستی
پشت لبخند پر از دلهره ات
شب من مهتابی ست!؟
می درخشد ماهی،می تراود نوری
من ولی دلهره ات را گاهی
اشک می بارم و در خلوت خود می بافم
دست هایت مثل یک رود روان
می برد از دل من تیرگی روزم را...
هیچ می دانستی
پشت بی حوصلگی های به غم آلوده
برکه ای هست که دلداده نیلوفر آبی شده بود
تو بدان ای همه خوبی!
من اگر برکه،اگر رود،اگر مهتابم
من اگر پروازم
تو برایم یک جهان احساسی
یک بغل خورشیدی
که مرا می برد از خویش به خویش...
نمی رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می خواهد
که راه عشق آری طاقتی مردانه می خواهد
کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را
پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می خواهد
چه حسن اتفاقی ! اشتراک ما پریشانی است
که هم موی تو هم بغض من ، آری شانه می خواهد
تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه میخانه می خواهد
اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل
چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد ..
باید خبر را بیخبر باشی بفهمی
در انتظارش پشت در باشی بفهمی
حال مرا وقتی که در فکر تو غرقم
از من مگر دیوانهتر باشی بفهمی
آیا چه میدانی از این خاکستر سرد؟
در عشق باید شعلهور باشی بفهمی
یکـدو قدم نه... شعر را باید که وقتی
یک عمر با من همسفر باشی بفهمی
بیهوده فرزندم نمیخوانم غزل را
حس مرا باید پدر باشی بفهمی
بهتر که با من نیستی همدرد، هرچند
تازه نمیفهمی اگر باشی بفهمی!
چیزی نمیفهمی تو از این داغنامه
حرف مرا باید جگر باشی بفهمی
مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
وین نام اگر بر آریم ، از نام عشق باشد
خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را
وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد
بیدرد عشق منشین ، کندر چنین بیابان
آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد
درمان دل نخواهم ، تا درد مهر هستم
صبح خرد نجویم ، تا شام عشق باشد
نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته
کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد
بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن
در گردنی ، که بندی از دام عشق باشد
روزی که کشته گردم بر آستانهء او
تاریخ بهترینم ایام عشق باشد
مشنو که : باز داند سر نیازمندان
الا کسی که پایش در دام عشق باشد
از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد ...