ضربان قدمت فرم روایی دارد
حرکات بدنت رقص سمایی دارد

شب و روزم شده با حرف تو درگیر شدن
لب تو می کشد و باز فدایی دارد

قسمت میدهم اینطور نگاهم نکنی
بی شرف چشم تو افکار کذایی دارد

به خودت می رسی از دور به من می خندی
به خدا خنده ی مستانه سزایی دارد

دو قدم مانده به اغوش مردد شده ام
بغلت سابقه ی حکم قضایی دارد

می روی خانه و از پنجره ها پیدایی
خانه بی پنجره اصلا چه نمایی دارد؟

پنجره بسته شود شهر دلش می گیرد
کوچه از پنجره رویای رهایی دارد

اسمان خسته از این ابری بی باران است 
حوصله حسرت یک عقده گشایی دارد
...
سرحالم که تو از حال دلم باخبری
قلمم در غزل احساس خدایی دارد


این حنجره جز با لب ِ تو، شعرنخوانده ست
جز طعم ِصدایت به صدایش نچشانده ست

قلب تو زیارتکده ای در دل کوه است
یک عشق نفسگیر، مرا تا تو رسانده ست

خودکار، شده قطره چکانی پر ِ احساس
از شیره ی جان تو در این شعر، چکانده ست

آنقدر نوشتم " تو" که باغ ِ گل سرخی
در گوشه ی هر ناخن من ، ریشه دوانده ست

سرسخت چو ابریشمی و دست کبودم
گل های تو را بر تن قالیچه ، نشانده ست

سرسبزترین باغ زمین است نگاهت
یک عالمه پروانه به این سمت ، پرانده ست

یک رود ِخروشان و دو مرغابی ِ حیران
دست تو مرا تا دل این رود ، کشانده ست

ممنوعه ترین منطقه ی عشق ، همین جاست

راهی به جز آواره شدن در تو نمانده ست


با من در و دیوارهای شهر ، هم رازند
تا بغض هایت در ګلویم خانه می سازند
سر می ګذارم بی هوا بر کوچه ات هر شب
آنقدر که دیوانه ها دستم می اندازند
آنقدر که ...تا بچه های تخس اینجا هم
بر سنګ باران کردنم از دور، می نازند
پاهای من هر صبح باید راه رفتن را
از پیچ بالای همین کوچه بیآغازند
با دیدن رنج تو ویران می شوم ...ویران
ګویی مغول ها بر دلم هر بار می تازند
باید ببینی دسته ای کرکس تمام روز
روی سر ویرانه هایم ګرمِ پروازند
این بازی شطرنج را سربازهای من
جز در قبال شاه چشمانت نمی بازند


عشق ویرانگر او در دلم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم او زده است

بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش
که به ارگ بمِ ویران شده پهلو زده است؟

مو پریشان به شکار آمد و بعد از آن روز
من پریشانم و او گیره به گیسو زده است

دامنش دامنه های سبلان است، چقدر
طعم شیرین لبش طعنه به کندو زده است

مثل مغرورترین کافر دنیا که دلش
از کَفَش رفته و حتی به خدا رو زده است

ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مرگ دعا خوانده و پارو زده است

تا دم از مرگ زدم گفت:"دعا کن برسی"
لعنتی باز فقط حرف دو پهلو زده است


هرصبح تو را قدم می زنم

به مقصد جاودانگی ات

مرا همراه باش

حس داشتنت شیرینترین رؤیای من ست...