کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد

خوب من! منظره ی خوب تماشا دارد


ساختم آیینه ای را به بلندای خیال

تا خودت را به تماشای خودت وا دارد


راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی ست

که به اندازه صد فلسفه معنا دارد


گوش کن خواسته ام خواهش بیجایی نیست

اگر آیینه ی دستت بشوم جا دارد


چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو

یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد


کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند

عجب این دهکده سرچسمه ی زیبا دارد


در تو یک سوسه ی مبهم و سرگردان است

از همان وسوسه هایی  که یهودا دارد


عشق را با همه شیرینی و شور انگیزی

لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد


بی قرار آمدن ،آشفتن و آرام شدن

حس گنگی است که من دارم و دریا دارد


یخ نزن رود معمایی من! جاری باش

دل دریایی ام آغوش پذیرا دارد



روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد
روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند - مثل من -
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی
آن روز می گویم: تردید نکن
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست

 

سوگند می خورم به مرام پرندگان 

در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست

 

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما 

وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

 

در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

 

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست


دارد بهار می گذرد با شتاب عمر

فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

 

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

 

تنها یکی به قله تاریخ می رسد

هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

 

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است   :

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

 

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

 

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

 

من سرم بر شانه ات ؟...یا تو سرت بر شانه ام؟...

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ...؟

کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،

حرف هایم حرف است،

خنده هایم، خنده هایم حرف است.

کاش می دانستی،

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،

کاش و صد کاش نمی ترسیدی

که مبادا دل من پیش دلت

گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

من کمی زودتر از خیلی دیر،

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

تو نترس، سایه ها؛ بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.

کاش می دانستی،

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت،

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست.

تازه خواهی فهمید

 مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.