چه بچه سرکشی می شود؟
دیوارها را خط خطی می کند
بی حوصله می شود
نق می زند
بی تاب می شود
وقتی سرم را به روی بالش می گذارم
چشمانم را می بندم
و تمام دنیایم تصویر لبخند توست
شیرین
زیبا
دوست داشتنی...
دلتنگت هستم
امشب مرا به رؤیایت ببر
تا صبح باز می گردم...
لبخندهای شیرین بزنم
ترانه های آنچنانی گوش دهم........
اما یادآوری فاصله ام تا دستانت
حالم را مثل یک روز تعطیل دگرگون می کند...
فقط بیا یک بار از چراغ قرمزهای شهر بپرس
هر غروب بعد از پایان کار
چشم های من چگونه نبودنت را
فریاد می زنند زیر باران دلتنگی!
به نام او که آن قدر آه کشیدم تا تو را برایم فرستاد. نمی دانم شاید سلام...
گاهی دلم می خواهد بدانی حال من چگونه است اما بدان که من همیشه حال تو را می دانم. اغلب دلم برایت تنگ می شود. هر لحظه یک بار تنفست می کنم. جای تعجب نیست یک دیوانه دارد با تو حرف می زند. خودت قضاوت کن که اول دیوانه نبود و حالا خوشحال است که تو دیوانه اش کردی. ای وحی محض٬ الهام تمام٬ ای خود حقیقت٬ ای سوال همه جواب ها و ای جواب همه سوال ها٬ زمستان است و ماه ِ به بار نشستن شکوفه های کال درخت نیاز.
دیروز
آسمان به دخترکی معصوم که رویاهای عاشقانه اش برای همیشه میان شدت اعتماد به
مسافری رهگذر جا ماند. نقل های سپید
بر
سرمان ریخت تا دخترک یک بار هم که شده بخش کوچکی از آرزو هایش را گل داده ببیند.
دیروز باران هم بارید و من به یاد درس لطیف عصر هفت سالگی پشت پنجره ماندنم تا او
بیاید. آن وقت ها می گفتند او در باران آمد و من از آن وقت تا وقتی تو آمدی
انتظارت را می کشیدم بی آنکه بدانم گمشده ام کیست و دیروز هرچه نگاه به پنجره
ریختم او نیامد و یا نه دیوانگی ست ببخش٬ تو نیامدی. می دانم قرار نبود بیایی و چه
زیبا می شود کسی وقتی بیاید که قرار نیست...
راستی
آن چیزی که سال ها پیش بردی حالا کجاست؟ این گونه نگاهم نکن٬ دلم را می گویم.
تنهایی گاهی سبب می شود که در دامنه های زندگی اتراق کنی و باز تحملت را بر شانه
های کوه بگذاری تا خستگی ات کمی در برود. راستی چه
حکمتی ست که من بیشتر٬ غروب ها دلم برای تو تنگ می شود؟! نه فکر کنی که خورشیدی٬
نه عزیزم خورشید شب ها می رود و گل های آفتاب گردان را به حال خودشان می گذارد
.اما جالب
ست که تو مهتاب هم نیستی که روز ها بروی٬ در حقیقت تو هیچوقت نمی روی که قرار باشد
بیایی .
اولین
باری که رفتی هنوز این معما را نمی دانستم اما آن وقت که با لحن فریادی ات مانع
چکیدن اولین تگرگ اشکم شدی فهمیدم رفتن نوعی ماندن ست و تو رفتی که بمانی و ماندی٬
آن قدر ماندی و از آن سوی دور دست های مدیترانه برایم خواندی که من با تو و بی تو
برای تو نوشتم. آن قدر بی پاسخ گذاشتی و گذشتی که آخرش نه بخاطر من راستش نمی دانم
به خاطر که٬ -شاید به خاطر خودت- برگشتی و همین مثل آن یک دانه عکست که کنار دیوان
حافظ و روی طاقچه خود نمایی می کند کلی غنیمت است. بمان اما این بار نه دیگر از آن
ماندن هایی که رفتن دارد. این بار به زبان عامیانه بمان٬ به زبان همه که وقتی تنها
می شوند ماندن کسی را زیر لب با صاحب آسمان ها در میان می گذارند٬ یک بار هم به
خاطر کسی که یک عمر برایت مرد٬ بمان. اما لااقل بگو٬ بنویس٬ نقاشی کن یا
اشاره کن که به خاطر او مانده ای. منت چشمان تو هم عالمی دارد. مافوق عالم رویا
…
در
انتظار در انتظار نگذاشتنت.
و
مجبوری فقط بروی، فقط بروی ...
می
تواند فریاد زدن باشد
میان
کوه ها گم شدن و اسم کسی را فریاد زدن !
می
تواند سال ها سکوت باشد
سال
ها بی هیچ حرفی درد کشیدن !
عشق
می تواند برعکس باشد
می
تواند هماهنگ باشد..
نا
هماهنگ باشد.. تند باشد ..
آرام... آرام شروع کند به زیرو رو کردن ...
دوستت
دارم
که
این ها را می نویسم
دوستت
دارم که کلمه ها را درک می کنم
دوستت
دارم چون خودت هستی
دوستت
دارم چرا که جهان را دوست دارم
چرا
که عاشق آدم ها شده ام ..
می
خواهم اندوه شان را یکی یکی ببوسم
می
خواهم شادی شان را بردارم
برای
دنیا پیراهن بدوزم
قسم به هر که پرستی که عهد نشکستم
پس از تـو بـا اَحـَدی برقرار ننـشستم
ز اشک دیـده مبـادا که پی برد دشمن
به راز دلـبر شیرین ِ چشـم و دل مسـتـم
خموش و خسته خرابـات دل شد و خالی
کز آن زمان که تو رفتی به در، درش بستم
مثـال کـشتی گـم کرده راه، در پسِ بـاد
به شـوق وصـل تـو بـا شُـکر و کـفر پیوستم
زِ هَر سری به نشان از تو می گرفتم پِی
زِ هَر سرا که نشـانت نـداشت می رَسـتم
جمـال روی تـو در چشم من هـویدا بود
به شـوق کرده ام هر آنـچه آمـد از دستم
به کام تلخ من تیشه دار، «شیرین» باش
ببین که بندِ دل از هرچه جز تو بگسستم