هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .

 استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی . مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم

از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم

من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم

عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم

عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من

عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !

چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی

بشود دور و برت باشم و جرات نکنم...

عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد...

بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !

بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم

تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم

بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم !

جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز 

از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!

برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش

این منظره را هرگز در عالم رویا نیز

هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد

از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»!

خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟

و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!

تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز

مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش

شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز./

آغاز غزل کنار من باش!

تا آخر  راه، یار من باش!


در دود و دم هوای تهران

باغ و بر من، بهار من باش!


ای چشم تو جشنواره ی رنگ!

آیینه ی بی غبار من باش!


ای نیمه ی نوجوانی من!

معشوقه ی تازه کار من باش!


تکرار هجای عشق شیرین!

آرامش آبشار من باش!


من قافیه باختم دوباره

بی قافیه رازدار من باش!


موسیقی دل نواز شعری!

آوای خوش سه تار من باش!


در خش خش رقص شاخه و باد

گنجشکک شاخسار من باش!


در این غزل بدون تصویر

تو نقش من و نگار من باش!


من حاضر بی قراری تو

تو غایب بی قرار من باش!


گفتی که غزل بگو و گفتم

حالا تو غزال وار من باش!



هزار سال هم بگذرد

نگاهت،

غافلگیرم می کند.

تو در هر لحظه

هزار اتفاقی.

پاداش تمام صبوری هایم

تویی که گاهی فاصله این بوسه تا آن دیدارت،

آنقدر زیاد است

که من باز هم دست و پایم را گم کنم.

و خیال کنم که اولین بار است.

و این تمام زیبایی عشق است.

بودنت برای من، معجزه نیست،

اما این که گاهی به موازات خواستنم،

آغوش می گشایی

و حضور من در حافظه ی عاشقانه ات؛

جان می گیرد،

اعجاز واپسین است.

همیشه یک گام فاصله

یا هاله ای از غرور و ابهام؛

یا حتی دیوارهایی که برداشتنی نیست.

کاری می کند

که تو در هر لحظه

هزار اتفاق باشی .

مگر می شود

تو را دید

و به معجزه، ایمان نداشت!؟