دلم یک کلبه می خواهد
درون جنگل پاییز
به دور از رنگ آدم ها،
من و آواز توکاها
من و یک رود
من و یک کلبه ی پر دود
من و چای و ،کتاب حافظ و خیام
به دور از ننگ،به دور از نام،
چه غوغایی،چه بلوایی،
بسان برگ
که از شاخه جدا گردد
درون من پر از شورش،پر از فریاد
درون جنگل پاییز
دلم یک کلبه می خواهد

بی قرارت هستم امّا در کنارم نیستی
در کنارم نیستی و بی قرارم نیستی

بارها گفتی ولی باور نکردم... زل بزن
با نگاهت هم بگو چشم انتظارم نیستی

می‌روی؟ باشد! ولی اندازه‌ی یک استکان
می‌نشینی؟... می‌روم چایی بیارم... نیستی؟!

مثل بیداریِ خوابالوده‌ی بی‌خوابی‌ام
لحظه‌ای تا چشم بر هم می‌گذارم نیستی

بغض روی بغض دارم؛ آسمانی ابری‌ام
شانه‌ی من! باز می‌خواهم ببارم... نیستی 


'
تو رها در من و من محو سراپای توام
تو همه عمر من و من همه دنیای توام

دل و جان تو گرفتار نگاه من و من
بس پریشان رخ و صورت زیبای توام

دلم از شوق تو لبریز و تو دیوانه من
ای تو دیوانه من، عاشق و شیدای توام

دل تو صید کمند خم ابروی من است
من که مجنون تو و واله لیلای توام

نروم لحظه ای از خواب و خیال تو عزیز
من دما دم همه وقت غرقه رویای توام

تو گل باغ من و مرغ هوایم شده ای
من دلباخته نیز ماهی دریای توام

تو و جنجال و هیاهوی به پا گشته ز عشق
من که رسوا شده از این همه غوغای توام

'
تو رها در من و من محو سراپای توام
تو همه عمر من و من همه دنیای توام

دل و جان تو گرفتار نگاه من و من
بس پریشان رخ و صورت زیبای توام

دلم از شوق تو لبریز و تو دیوانه من
ای تو دیوانه من، عاشق و شیدای توام

دل تو صید کمند خم ابروی من است
من که مجنون تو و واله لیلای توام

نروم لحظه ای از خواب و خیال تو عزیز
من دما دم همه وقت غرقه رویای توام

تو گل باغ من و مرغ هوایم شده ای
من دلباخته نیز ماهی دریای توام

تو و جنجال و هیاهوی به پا گشته ز عشق
من که رسوا شده از این همه غوغای توام

من جایِ تمام کسانی که
دلتنگ نمی شوند برایت
من جایِ تمام کسانی که
بی تابِ چشمهایت نیستند
من جایِ تمامِ کسانی که
گفتند دوستت دارم و تو ماندی
و آن ها نماندند
من جایِ تمامِ بوسه های
نیمه راه
آغوش هایِ جا مانده 
جایِ تمامِ - یادم تو را فراموش - ها
من اصلا جای خودِ خدا هم
دلم برایت تنگ شده
بگذار مردم بگویند کفر می گوید
گفتم مردم ؟
اصلا من را چه به مردم
من را همان خدا که چشمانِ تو را آفرید
تا من دیوانه ات شوم
کافیست ! 
همه چیز زیرِ سرِ همین خداست
که تو را بی هیچ دلیلی انقدر
برایِ دلِ من عزیز کرده 
که حتی به وقتِ دلگیری
دلتنگت باشم 
همین خدایی که
می داند تو گذرت هم این حوالی نمی خورد
اما باز کلمات را
مجبور به نوشتن برای تو می کند
من
جای تمام کسانی که کنارت هستند
جای تمام کسانی که تو را می بینند
جای تمام کسانی که در قابِ چشمانت
جا دارند
جای تمام کسانی که تو هرروز از حوالیِ شان
گذر می کنی
دلم برایت تنگ شده
.