پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست
دست های تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست
ابرها طرحی از اندام تو را می سازند
که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست
شعر آنی ست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست
دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
بفرمایید هر چیزی همان باشد که میخواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما
بفرمایید تا این بیچراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما
سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما
به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو میبالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما
شب و روز از تو میگوییم و میگویند، کاری کن
که «میبینم» بگیرد جای «میگویند»های ما
نمیدانم کجایی یا کهای! آنقدر میدانم
که میآیی که بگشایی گره از بندهای ما
بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آیندهای ما
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد!
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت!
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!
آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت...
نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد...
آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد...
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها...! که بغل اختراع شد...
تن داده ام در این نبرد از پا بیفتم
حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم
دیگر نمی خواهم برای با تو بودن
چون بختکی بر جانِ این دنیا بیفتم
...