نویسنده: سید علیرضا ذوالفقاری - سه‌شنبه ۱٠ اردیبهشت ۱۳٩٢
خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من
من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من
 
می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌کنند تو را در صدای من

آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!!


آبی‌تر از نگاه تو موجی ندیده‌ام              باران و چشم‌های تو از یک قبیله‌اند

مرهم ز چشم‌های تو ‌می‌بارد و امید،         درمان و چشم‌های تو از یک قبیله‌اند

دست‌ام نمی‌رسد که به ایوان چشم تو       روزی دخیل بندم و حاجت بگیرم آه

هر شب ستاره ‌می‌شکفد در خیال من        کیوان و چشم‌های تو از یک قبیله‌اند

با پرفریب نرگس در شب نشسته‌ات           راه کدام عاشق سرگشته ‌می‌زنی؟

آتش شدی و شعله به هر گوشه ‌می‌زنی     شیطان و چشم‌های تو از یک قبیله‌اند

والاتر از حماسه‌ی چشمت حماسه نیست       سرکش‌تر از همیشه‌ی دریا نگاه تو

پس کی غزال وحشی من رام ‌می‌شوی؟        عصیان و چشم‌های تو از یک قبیله‌اند؟

وقتی بت سکوت مرا با نگاه خود،                       در ابتدای حنجره‌ام خرد ‌می‌کنی

باید به چشم‌های تو ایمان بیاورم                          ایمان و چشم‌های تو از یک قبیله‌اند