یک فنجان قهوه
مهمانِ من باش
آغشته به سمِ عشق
درد ندارد
فقط
چشمانت را که باز کنی
کسی شبیه مرا
دوست خواهی داشت

عشق
احساس غیر ممکنی ست
که در پوست هیچ واژه ای
نمی گنجد
گردبادی ست
که تو را با خودت می برد
چگونه از جاذبه ات بگریزم
وقتی تو نمی توانی
چنین جذّاب نباشی ؟
در زمستان های تنهائی
تمام شومینه های دنیا هم
به اندازه تو
دنیای مرا گرم نمی کنند
بوسیدنت دل را تازه می کند
و سال ها را از تنم می روبد
بگذار هر چه می خواهد ببارد
در گرمای لبخندت
من آفتاب می گیرم
بگذار ماه سهم برکه ها باشد
موسیقی چشمانت
رؤیاهای خفته را احضار می کند
بگذار مرگ ما را بمیراند
جان هایمان هر جا که می روند
با تو همسفرم
عشق هرگز نمی میرد


چقدر باید بگذرد
تا آدمی بوی تن کسی را
که دوست داشته از یاد ببرد ؟
چقدر باید بگذرد
تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
========
عطرها
بیرحم ترین عناصر زمینند
بی آنکه بخواهی
می بَرندَت
تا قعر خاطراتی که
برای فراموشیشان
تا پای غرور جنگیدی


چه سکوت زیبایی دارد امشب

به من دست بزن

بگذار پیراهنم بریزد زیر پاهایت

به من دست بزن

بگذار خیس اشکهایت شود تنم

از این باغ پر از انگور

جام‌های سرشار از شراب ناب

یک جرعه بنوش

شاید دراین دریای مست

شناور شدی امشب

چه سکوت آرامی دارد امشب

و دست‌های تو

گرداگرد پشتم لمس می شود

از زبانت غفلت نکن

این آغوش

بی رمز زبانت باز نمی شود...

آنقدر در وحشتم  از روزی
که تا چشم برگیرم از خواب
دهانم را بسوزانند
تا دیگر بار نتوانم
لب بر لبان تو بگذارم
آنقدر در وحشتم  از روزی
که زبانم را به چوبه ی دار بسپارند
تا دیگربار نتوانم به تو بگویم
دوستت دارم

آنگاه که چشم می گشایی
از تنهایی نترس
اگر مرا دوست بداری
بی گمان مرا خواهی یافت
در ته فنجان قهوه ات
در فضای خالی اتاق ات
بر کف دستت
و مرا می بویی
از وحشتی خوفناک
خود را در چشمان تو پنهان می کنم
آنگاه که تو نیز در وحشتی
بی من چشم بر هم مگذار