باز هوای سحرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست

شکوه ی غربت نبرم این زمان
دست تو و روی توام آرزوست

خسته ام از دیدن این شوره زار
چشم شقایق نگرم آرزوست

واقعه ی دیدن روی تو را
ثانیه ای بیشترم آرزوست

جلوه ی این ماه نکو را ببین
رنگ و رخ روی توام آرزوست

این شب قدرست که ما با همیم
من شب قدری دگرم آرزوست

حس تو را می شنوم جان من

عزلت بیتی دگرم آرزوست

خانه ی عشاق مهاجر کجاست؟
در سفرت بال و پرم آرزوست

حسرت دل بارد از این شعر من
جام می یی در حرمم آرزوست.


عشق من با خنده هایت هی نکن دیوانه ام
من اسیرت میشوم با خنده ای دردانه ام

قهوه ی ترک و سناتور، حسرت لبهاى تو
عشق من  وقتی نباشى خشت خشت  ویرانه ام
 
عطر تندى میزنی و شال قرمز بر سرت
رهسپاری با نشانی بی نشان از خانه ام

 منتظر ماندی عزیزم پشت در من را ببخش
منتظر بودم بریزد اظطراب شانه ام
 
بی گمان اینجا برای بودنت راهی نبود
در نبودت هم شکست این قامت مردانه ام..

دیشب پادشاهی مهمانم بود
تمام جهانم را پیشکش حضورش کردم
سرزمین اندامم را
مزارع گیسوانم را
دریای چشمانم را
همه را به او تقدیم کردم
او با لشکری از لبانش آمده بود
ومن خودم را تسلیم مهمانی کردم
که پادشاه بزرگی ازعشق بود

اینجا

همین جا

نزدیک همین تنفس بى خواب

تــو را

طـورى نزدیک به لمسِ هـوا حس مى کنم

که گنجشک تشنه، عطـرِ باران را.



سخن با تو می گویم

تا کلام تو را بهتر بشنوم

کلام تو را می شنوم

تا به درک خود یقین یابم

تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی

تو لبخند می زنی

و چشم من به جهان باز می شود

تو را در آغوش می گیرم

تا زندگی کنم

زندگی می کنیم

تا هر چه هست به کام ما باشد

تو را ترک می کنم

تا به یاد هم باشیم

از هم جدا می شویم

تا دوباره به هم برسیم