این روز ها
بى حواس ترین زن دنیا منم
که در گذر از میان مردم شهر
با هر عطرى به یاد تو
مست مى شوم
و در چهار خانه ی
هر پیراهنى شبیه تو
بیتوته مى کنم
این روز ها
هستى و نیستى
و میان بى حواسی هاى معلقم
قدم مى زنى
تو را مى گردم
در میان تمام کسانى که شبیه تو نیستند
و سراغ تو را
از شلوغ ترین خیابان هاى شهر مى گیرم
نیستى که نیستى
و من
بى حواس ترین زن دنیا
حواسم از تو
پرت نمى شود که نمى شود

می خواهم تو را
به آتش بیاندازم
سپس از آتش نجات داده و
بر رویت آب بپاشم
نگاهت کرده و
به جای دردهایت بسوزم

می خواهم تو را
در آب غرق کنم
بعد وقتی که داری خفه می شوی
تو را در آغوش بگیرم و
به ساحل ببرم
نفسم را در نفس ات بدمم و
بیدارت کنم
آن قدر که قلبم به شماره بیافتد

می خواهم تو را
به زیر قطار هل بدهم
همانگونه که خودم می دانم
جمع کنم و بچینم ات

خواسته ی دیگری هم دارم
می دانی ؟
به واقع من
می خواهم تو را ببینم
مثل خیالی
که زنده می کند و
می میراند تو را
مثل یک خیال

پیش می آید

این چنین بی پروا، بی مقدمه

دست بر کمر عشق بگذارم و ...

از میانه های شب، با تو همآغوش شوم

پیش می آید

این چنین زخم خورده،

خودم را بیابم و روح مجروحم را

دست تن گرم تو بسپارم

پیش می آید

چشم بسته از تردد بی رحم خیابان بگذرم و

با تو به تماشای دستان خالی مرگ بنشینم

پیش می آید من شعری ننویسم ...

هرگز اما

نمی شود با تـــو باشم و

شاعرانگی هایم را از یاد ببرم ...

آفتاب تکیه داده به شانه ات

آینده به اِتکای خنده ات پیشِ روم ایستاده

آنچه در تو

نشانِ ماندن در من است

خلاصه شده در سه حرف

عشق ...

وَ تمام  ...

لب های هر دو مان

شبیه به ماهی ست

بیا تُنگ صورتمان را یکی کنیم

با هم که باشند، دور هم می گردند

سرشان به شیشه ی تنهایی نمی خورد

و نمی فهمند آدم ها،

برای چه دلتنگی آن ها را جشن می گیرند

من آینه هم می آورم

این طوری می شوند چهار ماهی، چهار عاشق

که بوسه هاشان را به هم نشان می دهند

تا حال تمام سفره عید باشد.