و مانند سپیده دم و سحرگاهان
 زیبا و دل انگیزی
و مانند شبهای تابستان سرزمین منی
فراموشم نکن
وقتی قاصدان خوشبختی کوبه در را می کوبند

آه ، لبخند پنهانی من
تو چقدر زیبا و سخت و غیر ممکنی
تو در میان آتش شعرهایم شکفته می شوی
و من
بوسه زندگی بخش و جاودانه شدن
را همینجا به تو خواهم داد
تو به اندازه زادگاه من زیبایی
زیبا بمان

من دیگر مجبور نیستم
تا صبح
ستاره های دوردست را
یکی یکی بشمارم

من دیگر مجبور نیستم
به دروغ
به بعضی ها بگویم
حالم خوب است

من دیگر مجبور نیستم
مشق هایم را گاهی
یک خط در میان بنویسم

من دیگر مجبور نیستم
به این همه آدم بی هوده ثابت کنم
دست های من پاک است

تو هستی
تو مالِ منی
تو از خودِ منی
و چقدر خوب است که خداوند
تو را فقط برای من آفریده است

تن بارانی تو
ابتدای امید من است و
انتهای اندوه من

تن بارانی تو
که چون آب
مرا تشنه می کند
و چون خاک
مرا می پوشاند


به راه دیگری رفته ای
از من دور شده ای
هی مرد
هنوز جادوی یک زن را ندیده ای
به سنگ سوگند
به جگر پاره پاره ام
به چشمان اشک ریخته ام
چنان راهت را به سمت خودم بکشم
چنان زمان را متوقف کنم
که هیچ زمانی چنین سِحری ندیده باشند
هی مرد
بازخواهی گشت
وعاشق خواهی شد
وبه من ایمان خواهی آورد
زیرا که جادوی من حکم اعجاز دارد


منم مثل توام.

خیلی دلتنگم

برای همه لحظاتمون

اما بدون که دوست دارم

و دوست دارم ارامش داشته باشی

خوب باشی

مثل همیشه

تا ابد برای اغوشت منتظرت میمونم

و عاشقانه دوستت خواهم داشت