خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی
کار فرمایش محبت ، مصلحت بینش تویی

شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت
ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی

عاشق روی تو می‌نازد به خیل عاشقان
پادشاهی می‌کند صیدی که صیادش تویی

مستی عشق تو را هشیاری از دنبال هست
بر نمی‌خیزد ز خواب آن سر که بالینش تویی

گاو جولان می‌نیاید بر زمین از سرکشی
پای آن توسن که اندر خانهٔ زینش تویی

می‌برم رشک نظربازی که از بخت بلند
در میان سرو قدان سرو سیمینش تویی

گر ببارد اشک گلگون دیدهٔ من دور نیست
کاین گل رنگین دهد باغی که گلچینش تویی

بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد
تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی

زندگی بهر فروغی در محبت مشکل است
تا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وینهمه منصب از آن حور پریوش دارم

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم

گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بی غش دارم

ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آنست که من خاطر خود خوش دارم

یا دوباره آغاز کنیم،

مسیری را که در میانه راهش بریده ایم.

 

بیا دوباره به آغاز راه برگردیم.

این بار

چشمهایمان را نمی بندیم،

این بار

برای رسیدن به مقصدی که در انتهای راه نبود،

گامهایمان را تند نمی کنیم.

 

هستی من!

این بار که راه بیفتیم،

دستهای هم را می گیریم،

قدمهایمان را یکی می کنیم،

و از زیبایی های مسیر لذت می بریم:

از رقص بیدهای مجنون در نوازش نسیم،

از آوای آب در ستایش صبح،

از بیقراری گنجشکها در هجوم سحر

 

و از گرمی دستانی که می فشاریم،

گرفتن لبهایی که به بالای ابرها می رساندمان،

به همسایگی با ماه،

همسفرگی با خورشید.

 

بیا دوباره آغاز کنیم،

سفر به ناکجاها را

در کنار کسی که دوستش داریم.

من همیشه حرفهایم اشکهایی بود
که بهانه ی بغض تو بود
نمی توانستم سخنی بگویم
پشت این روزهای تنهایی
تو مرا یاد زن بودنم انداختی
ومن را با عشق خود به آسمانی بردی
که ابرها احاطه اش کرده بودند برای باریدن
نه من باریدم  نه تو
زیرا که ما حرفهایمان را همیشه  باریده بودیم
به من  مرد بودنت را  اثبات کن
من که زن بودنم را هرشب به تو هدیه داده بودم
به من سقفی نشان بده
من که همیشه خودم را سایبان تو کرده بودم

پای هر نامه هنوز
می‌نویسم روی ماهت را
از دور می‌بوسم

اما تو هیچ شباهتی
به ماه نداری
از سیب که بگذریم
فقط شبیه آخرین عکسی هستی
که از تو دریافت کرده‌ام

زنی نسبتن بالابلند
با چهل و اندی سال
که می‌پوشاند هر بامداد
کِرِم کم‌رنگی
خطوط ریز کنار چشمانش را

عکس پنهان‌کارت بیش از این
نم پس نمی‌دهد
و رو نمی‌کند غمی را
که پشت آرایشی ملایم
پنهان کرده‌ای

اما نگاه بی پرده‌ات به من
که سال‌ها مشق چشم‌های تو را نوشته‌ام
می‌گوید در آن سوی دنیا
و دور از دست‌های من
رسیده‌تر از سیبی شده‌ای
که حوا
به دست آدم داد