چشم هایم را بوسیدم و کنار گذاشتم
نابینا بودن
شاید بهترین معجزه ی قرن باشد
وقتی از زخم هایت
زیباترین گل ها روئیده می شوند.
پلک هایم را باز نکن
که دردها قد می کشند
به اندازه ی یک خون
به اندازه ی لهجه ی تمام نیلوفرانی
که پای مرداب بی ترجمه ماندند
بگذار آن اتفاق قشنگ بیافتد
آن اتفاق نرسیده ی شفاف
دست هایت را بگیرم
و چشم هایمان
از این ماه عسل آبی شوند
و فرزندان نیامده ی ما
ما را با هم اشتباه بگیرند..
من کشتهٔ عشقم ، خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من ، اثرم هیچ مپرسید
گفتند که : چونی ؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم ، دگرم هیچ مپرسید
فردا سر خود میکنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم ، هیچ مپرسید
وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو مینگرم ، هیچ مپرسید
بیعارضش این قصهٔ روزست که دیدید
از گریهٔ شام و سحرم ، هیچ مپرسید
خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال ؟
دیدید که خونین جگرم ، هیچ مپرسید
از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست بجز یک نظرم ، هیچ مپرسید
از دست شما جامه دو صد بار دریدم
خواهید که بازش بدرم ، هیچ مپرسید
با اوحدی این دیدهٔتر بیش ندیدیم
بالله ! که ازین بیشترم ، هیچ مپرسید
فاصله ات را بامن رعایت کن
من بی جنبه تر از آنم
که در برابر وفور عطر تو مقاومت کنم
و تو را تا آخرین جرعه سر نکشم
از یک فاصله که نزدیک تر می شوی
ناخودآگاه دستهای قلبم
به رویت آغوش وا می کنند و
همه چیز در من ، از نو آغاز می شود
فاصله را که بر می داری
دنیا در برابر زیبایی تو
مات می شود و ترس برم می دارد
که نکند غرورم تاب نیاورد و
درون ویرانم برایت پدیدار شود
شکنجه گر
برای غرورم هم که شده
فاصله ات را با من رعایت کن