خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام
بی قرار تو و چشمان خمارت شده ام


خبرت هست دلم مست حضور تو شده
عاشق و شیفته ی زنگ صدایت شده ام


خبرت هست که باران بهارم شده ای
چون پرستوی مهاجر نگرانت شده ام


خط به خط زنده گی ام پر شده از بودن تو
خبرت نیست و شادم که فدایت شده ام

چشم هایم را بوسیدم و کنار گذاشتم

نابینا بودن

شاید بهترین معجزه ی قرن باشد

وقتی از زخم هایت

زیباترین گل ها روئیده می شوند.

پلک هایم را باز نکن

که دردها قد می کشند

به اندازه ی یک خون

به اندازه ی لهجه ی تمام نیلوفرانی

که پای مرداب بی ترجمه ماندند

بگذار آن اتفاق قشنگ بیافتد

آن اتفاق نرسیده ی شفاف

دست هایت را بگیرم

و چشم هایمان

از این ماه عسل آبی شوند

و فرزندان نیامده ی ما

ما را با هم اشتباه بگیرند..

من کشتهٔ عشقم ، خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من ، اثرم هیچ مپرسید

گفتند که : چونی ؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم ، دگرم هیچ مپرسید

فردا سر خود می‌کنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم ، هیچ مپرسید

وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو می‌نگرم ، هیچ مپرسید

بی‌عارضش این قصهٔ روزست که دیدید
از گریهٔ شام و سحرم ، هیچ مپرسید

خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال ؟
دیدید که خونین جگرم ، هیچ مپرسید

از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست بجز یک نظرم ، هیچ مپرسید

از دست شما جامه دو صد بار دریدم
خواهید که بازش بدرم ، هیچ مپرسید

با اوحدی این دیدهٔ‌تر بیش ندیدیم
بالله ! که ازین بیشترم ، هیچ مپرسید

من رویا دارم
رویای من بوسه ای ست
وقت خواب
و چشمانی که وقت بیداری نگاهم کند
رویای من کوچک نیست
به اندازه تمام هستی بزرگ است
یک بوسه و یک چشم
چیز کمی نیست

فاصله ات را بامن رعایت کن
من بی جنبه تر از آنم
که در برابر وفور عطر تو مقاومت کنم
و تو را تا آخرین جرعه سر نکشم
از یک فاصله که نزدیک تر می شوی
ناخودآگاه دستهای قلبم
به رویت آغوش وا می کنند و
همه چیز در من ، از نو آغاز می شود
فاصله را که بر می داری
دنیا در برابر زیبایی تو
مات می شود و ترس برم می دارد
که نکند غرورم تاب نیاورد و
درون ویرانم برایت پدیدار شود
شکنجه گر
برای غرورم هم که شده
فاصله ات را با من رعایت کن