تمام جان و تنم را

بکش در آغوشت

مرا که طاقت یک پیرهن

جدایی نیست...!!

 

کاش می شد صدایت را بوسید
نگاهت را در آغوش گرفت
عطرت را به تن کرد
کاش می شد در زلفت طوفان شد
در چشمانت باران شد
کاش می شد با هر قدمت هم سفر شد
غبار نشسته بر جامه ات شد
کاش می شد مقصود نگاهت شد
کاش می شد همه ی آنچه شد که با تو زیبا میشود

نامت چه بود؟

بامداد ؟

بهار؟

یا بشارت بهشت؟

من اما تو را

پسرخوانده خورشید شناختم

برکت دست کشیدن به آفتاب بعد از سپیده دم

سفیرارجمند روشنی

با من که دهانم را به تاریکی دوخته اند

با زبان مادری ات حرف بزن

لهجه طاهر تو

مناجات صمیمانه گنجشک با خداست.

جانم برای تو

آن گاه که می گویی سلام

و جدار سینه من

با پنجه های آفتاب شکاف برمی دارد

جانم برای تو

وقتی که می خندی

و اندام های حیاتی من

از بوی دهانت تنفس مصنوعی می گیرد

جانم برای تو

آنگاه که درلابلای من می وزی

و از رگ های گردنم

به خدای من نزدیک تر می شوی

جانم برای تو

که بر جراحتم دست می کشی

و من به پابوسی انسان واپسین

وادار می شوم.

از باغ های حافظ تو

تا سطرهای بی خواب من

چقدر بیراهه هست!

می خوابم

این بار

به عطر چشمانت

با سرمه ای که در چشمان هر نهنگی هست

بی مِی

بی ساغر

از هزاره ی طوفان های در راه

چگونه است گریستن بر فریادهای مانده در خیزاب

بانوی درخت های خیس و تب دار

برخیز

بیا به ساحل برویم

مرگ تاوان کمی است

برای چشمان تو...