مثل پاییز!

بیا

بگیر

تسخیر کن

خودت را میان من بریز

و لبخند رؤیایت را بپاش

که پژمرده ام

مثل باغی که از پائیز غمگین است!

بانوی من

اخم هایت را که باز کنی

تازه شاعرانگی ام گل می کند

روزهای بارانی را

بیشتر دوست دارم!

انگار مهربان تر می شوی

و من همان هستم!

هوا که سرد می شود

دلشوره می گیری

نگران می شوی

مثل زمستان پشت پنجره 

گاهی مغرور و مهربان لبخند می زنی!

و من

مثل یک فنجان چای گرم

عادی ام!

حرف نزن

فقط محکم در آغوشم بگیر

مثل آب، آهن گداخته را ...

نترس!

این شاعر

نه از تو دزدانه ناخنک می زند

نه به عطر زنانه ات فکر می کند

نه حتی مثل کودکان گرسنه

به دنبال پستان دایه اش می گردد!

شاعر که باشی

غریزه در تو صلب می شود!

و فقط محبت و آرامش است

که هر صبح یک فنجان گرمت می کند!

من هرگز نخواستم
از عشق افسانه ای بیافرینم
باورکن

من می خواستم که
با دوست داشتن زندگی کنم
کودکانه و ساده و روستایی

من از دوست داشتن
فقط لحظه ها را می خواستم
آن لحظه ای که تو را بنام می نامیدم

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم 
مه آلود و غمناک ، با پنجره های مسدود و تاریک

در زیر باران
تنها تویی و من
با گیسوان خیست که به صورتم می خورد
و دست هایت رها شده در دست هایم
و چشمانت خیره بر چشم هایم
برگ ها در هوا می رقصند و روی ردپاهایمان می افتند

در زیر باران
تنها تویی و من
با اشتیاقی خیس شده به وسعت ساحل
نترس گل من
ما زیر باران پنهان شده ایم
و کسی سراغمان را نمی گیرد

در زیر باران
تنها تویی و من
باران یکریز می بارد
دنیا از باران می گریزد
دنیا می گریزد و زمان جاری می شود
و تنها از نام های عاشقان
ما می مانیم
در دنیای بی دنیا و بی زمان
در زیر همین باران

در زیر باران
تنها
تویی و
من