التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟

کاش در عصر پیامبران
عاشقت میشدم

یا موسی بود
تا با عصایش راهی
به دلت باز میکردم

یا عیسی بود
تا با دم مسیحایی
تو را به عشق زنده میکرد

یا محمد بود
تا کتاب عشقی نازل کند و
ایمان بیاوری به عشق

ولی حیف در این عصر آهن
نه من پیامبرم و معجزه ای دارم
نه دل تو نرم میشود به سخنان عاشقانه ام

دیروز وقتی کنارت بودم

احساس پرنده ای را داشتم که در کنار آدم ها

امنیتی وصف ناپذیر داشت!

احساس گلی را که چیده نشد

و جاماند از گلفروشی ها و گلدان های بلورین

حس می کردم درختی خوشبختم

که جاده، دیگر از او عبور نخواهد کرد

و گاه خودم را رودی آزاد می دیدم

بی هیچ  سد و معبری...

 

دیروز وقتی کنارت بودم 

چون جشنِ روزهایِ استقلال،

احساس شادمانی می کردم!

چون بزرگداشت سربازی ملی، احساس غرور

و طالع ام به شکلی ستودنی 

داشت رقم می خورد 

  

چه خوب که یافتمت

دیروز احساس آدمی را داشتم 

که حالا،  آدمیان را دوست دارد

و عشق بی آنکه بفهمم 

اندوه و تنهایی ام را

سرزنش کنان

به دور دست ها فرستاده بود

برایم آفتابگردانی پست کن

در پاکتی مهر و موم

تا روشنی در میان راه هدر نرود!

آدرس همان همیشگی ست

و " من النور الی الظلمات..." را

تمام پستچی ها بلدند!

 

بیش از آنچه فکر کنی تاریکم

و هر چه به پاهایم نگاه می کنم

چیزی نمی بینم...

دست هایم را نمی بینم

خودم را نمی بینم

و چشم هام گذرگاهی مرزی ست

تا محموله ی نور

به مقصدش برسد

 

برایم آفتابگردانی پست کن

همراه با کمی بوته های یاس

و اطلسی البته!

من تاریکم عزیزم

گوشت و پوست و استخوانم

با پاییز عجین شده است

و نور و عطر و رنگ از آن توست!

 

به پستچی ها اعتماد کن

و با گل هایی که گفتم

کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز.

من تو را دوست دارم
تو آن چه را که نمی‌توانی دوست بدار
توانایی‌هایت را دوست بدار
من ناتوانایی‌هایت را
غرورت را دوست بدار
من شکستنِ آرام آن را در میان بازوانم
بی‌باکی‌ات را دوست بدار
من ضعف‌های حالا و بعدت را

آینده‌ات را دوست بدار
من هر آنچه پایان یافته است
صدها زندگی‌ای را که می‌خواستی داشته باشی دوست بدار
من این یکی را که باقی مانده
و اینکه چگونه با این همه دوری می‌تواند
اینگونه به من نزدیک باشد

من آنچه را که هست دوست دارم
تو آنچه خواهد آمد
مرا دوست بدار ، دوستت دارم