تو را به آرامشی پس از طوفان می برم
تو را به آغوش بهاری پس از زمستان می برم
من تو را به شروعی تا بی نهایت
به خلوتی بی اضطراب
به آرامشی پس از انتظار
و به همیشگی ماندنی بی دلهره می برم
تو اما
عاشقانه برگرد

دلم می‌خواهد فکر کنم
تو اهل این‌جایی
اصلن فکر کنم تو الآن همین‌جایی
همین حالا
کنار همین نوشتن‌ها
کنار همین‌که فکر می‌کنم
همین‌که می‌بینم
کنار همین سلام
علاقه‌یِ خوبم
علاقه جانِ من

خوبی ؟
حال امروزت کجاست ؟
حال حالا‌یَت چگونه است ؟
اوضاع به راه وُ
حال قشنگ وُ
دنیایِ دیدن خوش است ؟
روزهایت خوشحال و شب‌هایت خوش‌خواب
موهایت بلند
وَ دلت
قدِ موهایت شادی دارد ؟
حالت برای این هوا خوب است ؟

برای اصلن سلام
برایِ این حالت چه‌گونه است
برایِ شنیدن دوباره وُ چندباره وُ
این‌که دوستت دارم
من دوستت دارم علاقه‌یِ قشنگ
بگذار هوا هر جور که خواست باشد
بگذار بدی هرطورکه توانست
جلویِ این عاشقانه را بگیرد
بگذار تفنگ بر دل غالب شود
بگذار فکر کند که چنین گذشته است

اما من دوستت دارم وُ
مگذار که این فراموشت شود
که فراموشی پایانِ دنیاست
پایانِ عشق
پایانِ اندیشه
وَ پایانِ فردا
ما عاشق همیم علاقه‌یِ قشنگ
هر روز ، هر ساعت وَ هر وقت بیشتر
مبادا فراموش کنی
دوستت دارم
قشنگ

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم

عقل در دمدمه خلق جهان اندازم

 

نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم

نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم

 

تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم

تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم

 

دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم

خویشتن را به طفیلی به میان اندازم

 

تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید

سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم

 

گر به میدان محاکای تو جولان یابم

گوی دل در خم چوگان زبان اندازم

 

گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست

چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم

 

یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین

حق علیم است که لبیک زنان اندازم.

در من هزار بوسه ی مُعطر

میل دارند به عاشقی های مکرر ات

و آغوش هایی که رها کردن

در مرام و مسلکشان نیست

در من یک نفر

جوری به داشتنت مشغول است

که انگار چیزی جز این،

از دست و دل‌اش برنمی‌آید

 

بگذار آغوش به آغوش

بوسه به بوسه

شعر به شعر

مسلط باشم به عشق

به دوست داشتنت.

برای رسیدن به تو
راه نمیروم پرواز میکنم

نمینویسم
کلمه اختراع میکنم

دعا نمیکنم
باخدا همدستم

چیزهای باعظمت را باید
با عظمت خواست