آخر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن
بسیار خلاف عهد کردی
آخر به غلط یکی وفا کن
ما را تو به خاطری همه روز
یک روز تو نیز یاد ما کن
این قاعده خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن
برخیز و در سرای در بند
بنشین و قبای بسته وا کن
آن را که هلاک میپسندی
روزی دو به خدمت آشنا کن
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن درده و چشم در قضا کن
شمشیر که میزند سپر باش
دشنام که میدهد دعا کن
زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همه روز گو جفا کن
مرا
به یک دیدار دعوت کن،
به دور از شلوغیهای شهر
کنار خاطرات همان جادهی تاریک...
نه شاخه گلی میخواهم
نه قهوهای که از بیحواسیم سرد شود،
مرا به صرف گرفتن دستانت
به صرف لحظهای خیره شدن
مرا به صرف چند لحظه همنشینیت
دعوت کن...
دلتنگی
نه بهانه میخواهد
نه زمان و مکان،
دلتنگی
یک « تو » میخواهد
که بیایی
و با صدایت
حال مرا خوب کنی...
مرا به یک دیدار دعوت کن
با بهانه یا بی بهانه،
سخت دلتنگم...!
محبوبم به سان یخ است و
من به سان آتش
این کدامین سرمای عظیم ست
که در کویر تفتیده من
ذوب نمی شود ، که هیچ
سخت تر و سخت تر قد می کشد
آن گونه که ناله اش در من
چگونه می شود که سرمای قلب منجمدش
به حرارت بی حدم
اجازه بروز نمی دهد
اما من
بیشتر و بیشتر
در شهدی جوشان گر می گیرم
و حس می کنم شراره هایم
افزوده می شوند و بالا می گیرند
جز معجزه چه می توان گفت
بر آتشی که همه چیز را می گدازد و
یخ می پرورد
و بر یخی که با کرختی سرما منجمد می شود
و به جادویی
آتش بر می افروزد
جادوی عشق
با عقل سربه راه
آن می کند که
ماهیت عناصر دیگرگون می شود