وطن من
پیشانی توست

پس مرا گوش ده

که تو را می‌گویم

مرا ترک نکن


چونان گیاهی

پشت حصارها
چونان کبوتری مهجور
مرا ترک نکن


چونان ماهِ دل‌شکسته

چونان سیاره‌ای که میان شاخه‌ها به گدایی افتاده‌ست
مرا ترک نکن


آزاد در حزن خویش

با دستانی که خورشید را جاری می‌کند
از دودکش سلول من
مرا زندانی کن
و اگر از آنِ منی
عادت کن به سوزاندن من
به آتش عشق من به سنگ‌هایم
به زیتونم
به پنجره هایم
به خاکم

وطن من پیشانی توست
پس مرا گوش ده
که تو را می‌گویم
مرا ترک نکن

ای محبوبم
هنگامی که به من " تو یک شاعری " می گویی
چشمانم مانند گلی بی نام می درخشد
و رنگهایش را برای اولین بار به جهان عرضه می کند
این شعر را تنها برای تو می نویسم
اما اگر بخواهی آن را مثل یک شعر نخوان
زیرا هر سال از نو خواهم نوشت آن را
مانند پرنده ای که قبل از فصل سرما
کوچ کرده و شادمانه گرمای جنوب را تجربه می کند
و همچنین خواهم نوشت آن را
در هر دوره و هر قرن
دگر بار با زبان ویژه عشق

آن لحظه که قلبم می‌ایستد
به تو فکر می‌‌کنم
به لحظه‌ای که خبردار می‌‌شوی
حلقه‌های اشک در چشمانت
دستی‌ که بر سینه ات می‌‌فشاری
سری که بر شانه ی معشوقت می‌گذاری
چشمانم را می‌‌بندم
به چشمانِ تو فکر می‌‌کنم

چشمانت را می‌‌بندی
به آخرین بار
به آخرین نگاهِ من فکر می‌‌کنی‌
برای آخرین بار صدایت می‌‌زنم
میدانم
فرسنگ‌ها دور از من
سرت را بر می‌گردانی
می‌ ایستی
و یک دقیقه سکوت
به احترام قلبی که بخاطرت می‌ایستد

آن لحظه که قلبم می‌ایستد
به تو فکر می‌‌کنم
به لحظه‌ای که خبردار می‌‌شوی
حلقه‌های اشک در چشمانت
دستی‌ که بر سینه ات می‌‌فشاری
سری که بر شانه ی معشوقت می‌گذاری
چشمانم را می‌‌بندم
به چشمانِ تو فکر می‌‌کنم

چشمانت را می‌‌بندی
به آخرین بار
به آخرین نگاهِ من فکر می‌‌کنی‌
برای آخرین بار صدایت می‌‌زنم
میدانم
فرسنگ‌ها دور از من
سرت را بر می‌گردانی
می‌ ایستی
و یک دقیقه سکوت
به احترام قلبی که بخاطرت می‌ایستد

تمام سال‌ها با تو آغاز می‌شود
و در تو به پایان می‌رسد
در سالی که گذشت ، تو سلطان من بودی
و در سالی که خواهد آمد هم‌چنان سلطان من خواهی ماند