خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
این شعر را با
نام تو آغاز می کنم
یعنی هوای بوسه و شیراز می کنم!
پروانه اتفاق بزرگی در آتش است
آغوش را بخاطر تو باز می کنم
مصرع به مصرع از تو سرودم پرنده را
در بیت بیت چشم تو پرواز میکنم
می فهمی از نگاه غریبم غروب را؟
یا اینکه با طلوع تو اعجاز می کنم؟
گفتم که روزگار غریبی است نازنین
این درد را فقط به تو ابراز می کنم
گفتم که ترک باده و ساغر نمی کنم
گفتم! ولی کنار لبت باز می کنم
با خواهش و غرور نه!با سادگی تو را
دعوت به گوش کردن این راز می کنم
هر چند من به آخر خط رسیده ام
اما فقط برای تو آغاز می کنم