عشق یعنی در کنارش حس آرامش کنی بوسه را پیوسته از لبهای او خواهش کنی عشق یعنی شمع باشی و بسوزی تا سحر با تمام ناز های دلبرت سازش کنی عشق یعنی با وفا باشی و عشقت پاک پاک بازوانت بهر خواب دلبرت بالش کنی عشق یعنی صادقانه مهر ورزی بهر یار یک نفر باشد مرادت گرم گفتارش کنی عشق یعنی دل یکی دلبر یکی باشد فقط در فراقش مثل باران لحظه ها بارش کنی عشق یعنی مثل پروانه بگردی دور یار هی بگویی دوستت دارم و تکرارش کنی عشق یعنی منتظر ماندن به پای لحظه ها چشمها را مایل دیدن به دیدارش کنی عشق یعنی محو باشی بر دو چشم پونه اش مثل یک سنگ صبور محرم به اسرارش کنی
می خواهم از تو بنویسم، نوشته ای که تمام احساس پاکت را
لبریز از شوق کند.
اما هر چه می اندیشم تمام کلمات به هزاران شکل در وصف معشوق
و زیبایی ها به زبان آورده و نگاشته شده است!
و من نمی توانم کلمه ای غیر از تکرار واژه ها را به زبان
بیاورم!
حال چگونه می توانم تو را وصف کنم که حتی کلمه ای به گوشت
آشنا نباشد!؟
می دانم، در این دنیای پر از واژه های عاشقانه نمی توانم آن
جور که باید کلمات لبریز از عشق را نثار وجود پاک و مهربانت کنم.
ولی به جای کلمات زیبای عاشقانه می خواهم خوب بنگری.
بنگر، وقتی که نامم را بر زبانت جاری می کنی چگونه ساعت های
عمرم را برای نظاره روی تو به حراج می گذارم...
فقط بنگر که چگونه در مقابل قدم هایت، زمین را با مژگانم آب
جارو می کنم و خاک قدم هایت را توتیای چشمانم...
فقط بنگر که چگونه در مقابل لبخندت تمام غم های عالم را به
جان خریدارم و چگونه در مقابل اشک هایت زمین و زمان را بر وفق مراد دلت تغییر می
دهم...
فقط بنگر لحظه ی جان سپردنم را وقتی که آغوش تو مکان
آرامیدنم باشد...
بنگر و فقط بنگر که چگونه زندگیت را بهشتی سازم که نه گوشی
شنیده و نه چشمی به خود دیده...
فقط تا ابد در کنار من باش