من مرگ نور را
باور نمیکنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که میشکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره
ذرهی مشتاق
پرواز را به جانبِ خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرِ شکسته
تا آشیانِ نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانهی آن عشق پاک را
در خویش داشتم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
اما درون سینهی من
زخمیست در نهان
شعری؟
نه
آتشیست
این ناسروده در دلم
این موج اضطراب
من ماندهام زِ پا
ولی آن دورها هنوز
نوریست، شعلهایست
خورشید روشنیست
که میخواندم مدام
اینجا درون سینهی من زخم کهنهایست
که میکاهدم مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد؟
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته
گذر دارد؟
در عهدِ تو ای نگارِ دلبند / بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جانِ ضعیفِ آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب / منظورِ جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوسِ تو کس نیاموخت / پروانه به جهدِ خویشتن سوخت
عشق آمد و چشمِ عقل بردوخت
شوق آمد و بیخِ صبر برکند
دورانِ تو نادر اوفتادست / کاین حسن، خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمالِ چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی / خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی؟
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود / فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست / سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت / بر من رقمست تا قیامت
با دست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم / جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خرمند
بنشینم و صبر پیش گیرم