سلام علاقه‌ی خوبم
علاقه‌‌ جان من
خوبی؟
پرسیده بودی که چرا کمم
و کم می‌نویسم!
خندیدی و گفتی
سرم کجا گرم است!
پرسیده بودی نامه‌هایم به تو
کم شده است
و احوال‌پرسی‌هایم، چرا کم‌تر؟
راستش را بخواهی
حالم این روزها خوب نیست!
این‌جا اوضاعی غریب شده است
اوضاعی تلخ و حالی وخیم!
نان به قیمت جان
و جان به قیمت آبی حیران!
حال خیابان خونین و دل،
شکسته است.
دشنام جای مهربانی
و یأس جای امید را گرفته است.
زخم بر دل‌ها چرکین شده
و نان از سفرها جمع!
ساده بگویم علاقه؛
نه حالی برای نوشتن مانده،
نه خوابی برای دیدن!
که یک حال همه را گرفته است

و دارد خوابی تلخ برایمان می‌بیند.


نگرانم!
و دلم بیشتر از تمام،
تنگ شده است.
تا شاید دوباره بنویسم
مراقب دلت باش
مراقب من!

فریدریش نیچه

مردان در هیچ زمانه ای به اندازه زمانه ما با جنس ضعیف با این همه احترام رفتار نکرده اند. - این نیز، مانند بی حرمتی به پیری، از پیامدهای گرایش و طبعی است از اساس دموکراتیک. جای شگفتی نیست اگر که خیلی زود از این احترام بهره گیری ناشایست شود. بزودی بیشتر خواهند خواست و طلبکارتر خواهند شد. سرانجام کمابیش از این احترام گذاری زده خواهند شد و به رقابت بر سر حقوق برخواهند خواست و در واقع جنگی تمام عیار به راه خواهند انداخت. بله، زن حیا را از دست خواهد داد؛ و زود بیفزاییم که ذوق و سلیقه خود را نیز. ترس از مرد را از یاد خواهد برد. اما زنی که ترس را از یاد ببرد، غرامت آن را با از دست دادن غرائز زنانه خویش خواهد پرداخت. زن هنگامی به میان معرکه می تازد که آنچه در مرد ترس انگیز است، و یا دقیقتر بگوییم، مردانگی مرد را دیگر نخواهند و نپرورند - این نکته هم درست است هم فهمیدنی. اما آنچه فهمیدنش به این آسانی نیست آن است که در نتیجه این وضع - زن تباه خواهد شد. خودمان را نفریبیم: ‌این همان چیزی است که امروز در جریان است.

هیچ چیز در دنیا
بدتر از معمولی شدن برای کسی نیست
تبدیل به روزمرگی شدن
از اینکه حضورت برای یک نفر بشود
مثل مسواک زدن
مثل شانه کردن
که اگر حوصله داشت سراغت را بگیرد

و اگر نداشت بگوید بماند برای بعد،
دیر نمی شود!

به خودتان احترام بگذارید
با کسی بمانید که اولویتش باشید
که برایش دغدغه بشوید
کسی که هر لحظه یادتان در خاطرش رژه برود
کسی که به کار، به خواب و استراحتش بگوید:

بایستید …!
اول "او"!

نور تو در من

طلوع صبحگاهی ست

که دنیا را

از نو اختراع می کند

شهری که مرا می شناسد

خیابان هائی که می دانند

کجا می روند

پرنده ای می شوم

برای برگشتن

به جاهای آشنا

و زندگی را

و عشق را

پرواز می کنم

در آغوش چشم هائی

که آسمان را انکار می کنند

لبخند از لب شعرم نمی افتد

وقتی حوالی خیال من

تو پرسه می زنی

بهار من !

          این گل ها فقط می آیند

          تا نوبتشان رعایت شود

          وگرنه می دانند

          گل بی خزان من توئی 

          که در خاک احساس من

          بی وقفه می روید

          و چشم هایت 

          این باغ بی زوال رؤیاها را

          به دشت احساس من می پاشد

          می شنوی ؟ 

          زمزمۀ رودهای عشق را

          که از اعماق دور قلب من

          به گوش چشم های تو می رسد ؟