می خواهم بمیرم
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که همسایگان یکدیگر را بشناسند
و مردم
همه رنگ ها را دوست بدارند
می خواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد
مردان نَمیرند
زنان نگریند
و همه ی کودکان ، پدران خود را بشناسند
عدالت باغی باشد
که مردم در آن سیب های یکسان بخورند
و یکسان بمیرند
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم و در جهانی برخیزم
که هیچ انسانی ، بیش از یک بار نمیرد

امروز بوسه‌های تو یادم آمد
در این زمین زیبای بیگانه
و کاکل کوتاه موهایت
و دست‌هایت
و شانه‌هایت
و آن مورب نورانی از چشم‌هایت
چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی
اینها تمام حافظه‌ی من نیست
تنها اشاره‌هایی از فاصله‌ است

انسان‌ها همیشه بُت می‌سازند
بعضی‌ها با سنگ و چوب
عده‌ای با باورهایشان

اولی ترسناک نیست
چون با یک تبر در هم می‌شکند

ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است
پس بشکن
باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی

سلام علاقه‌ی خوبم
علاقه‌‌ جان من
خوبی؟
پرسیده بودی که چرا کمم
و کم می‌نویسم!
خندیدی و گفتی
سرم کجا گرم است!
پرسیده بودی نامه‌هایم به تو
کم شده است
و احوال‌پرسی‌هایم، چرا کم‌تر؟
راستش را بخواهی
حالم این روزها خوب نیست!
این‌جا اوضاعی غریب شده است
اوضاعی تلخ و حالی وخیم!
نان به قیمت جان
و جان به قیمت آبی حیران!
حال خیابان خونین و دل،
شکسته است.
دشنام جای مهربانی
و یأس جای امید را گرفته است.
زخم بر دل‌ها چرکین شده
و نان از سفرها جمع!
ساده بگویم علاقه؛
نه حالی برای نوشتن مانده،
نه خوابی برای دیدن!
که یک حال همه را گرفته است

و دارد خوابی تلخ برایمان می‌بیند.


نگرانم!
و دلم بیشتر از تمام،
تنگ شده است.
تا شاید دوباره بنویسم
مراقب دلت باش
مراقب من!

آه ای دل غمگین ، که به این روز فکندت ؟
فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته ، کدامین هوس آموز
بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت ؟

ای آهوی تنهای گریزانِ پریشان
خون می‌چکد از حلق پیچان کمندت
 
ای جام به هم ریخته ، صد بار نگفتم
با سنگدلان یار مشو ،  میشکنندت ؟

آه ای دل آزرده ، در این هستیِ کوتاه
آتش به سرم می‌رود از آه بلندت

جان در صدف شعر ، گهر کردی و گفتی
صاحب نظرانند ، پشیزی بخرندت

ارزان‌ترت از هیچ گرفتند و گذشتند
امروز ندانم که فروشند به چندت

جان دادی و درسی به جهان یاد گرفتی
ارزان‌تر از این ، درس محبت ندهندت