می خواهم بمیرم
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که همسایگان یکدیگر را بشناسند
و مردم
همه رنگ ها را دوست بدارند
می خواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد
مردان نَمیرند
زنان نگریند
و همه ی کودکان ، پدران خود را بشناسند
عدالت باغی باشد
که مردم در آن سیب های یکسان بخورند
و یکسان بمیرند
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم و در جهانی برخیزم
که هیچ انسانی ، بیش از یک بار نمیرد
سلام علاقهی خوبم
علاقه جان من
خوبی؟
پرسیده بودی که چرا کمم
و کم مینویسم!
خندیدی و گفتی
سرم کجا گرم است!
پرسیده بودی نامههایم به تو
کم شده است
و احوالپرسیهایم، چرا کمتر؟
راستش را بخواهی
حالم این روزها خوب نیست!
اینجا اوضاعی غریب شده است
اوضاعی تلخ و حالی وخیم!
نان به قیمت جان
و جان به قیمت آبی حیران!
حال خیابان خونین و دل،
شکسته است.
دشنام جای مهربانی
و یأس جای امید را گرفته است.
زخم بر دلها چرکین شده
و نان از سفرها جمع!
ساده بگویم علاقه؛
نه حالی برای نوشتن مانده،
نه خوابی برای دیدن!
که یک حال همه را گرفته است
و دارد خوابی تلخ برایمان میبیند.
آه ای دل غمگین ، که به این روز فکندت ؟
فریاد که از یاد برفت آن همه پندت
ای مرغک سرگشته ، کدامین هوس آموز
بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت ؟
ای آهوی تنهای گریزانِ پریشان
خون میچکد از حلق پیچان کمندت
ای جام به هم ریخته ، صد بار نگفتم
با سنگدلان یار مشو ، میشکنندت ؟
آه ای دل آزرده ، در این هستیِ کوتاه
آتش به سرم میرود از آه بلندت
جان در صدف شعر ، گهر کردی و گفتی
صاحب نظرانند ، پشیزی بخرندت
ارزانترت از هیچ گرفتند و گذشتند
امروز ندانم که فروشند به چندت
جان دادی و درسی به جهان یاد گرفتی
ارزانتر از این ، درس محبت ندهندت