ی آنکه مرا برده ای از یاد، کجایی؟

بیگانه شدی، دست مریزاد، کجایی؟

 

در دام توأم، نیست مرا راه گریزی

من عاشق این دام و تو صیّاد، کجایی؟

 

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت

آوار غمت بر سرم افتاد، کجایی؟

 

آسودگی ام، زندگی ام، دار و ندارم

در راه تو دادم همه بر باد، کجایی

 

اینجا چه کنم؟ از که بگیرم خبرت را؟

از دست تو و ناز تو فریاد، کجایی؟

نامه‌ای عاشقانه از فروغ
برای (شاهی) ابراهیم گلستان
شاهی‌جانم، باید برایم دعا کنی. قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم.
چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم...
قربانت بروم، قربان سراپای وجودت، قربان موهای سفید پشت گردنت بروم، قربان مردمک‌های بی‌قرار چشمهایت بروم، قربان غم و شادی ات بروم. تو چه هستی که جز با تو آرام نمی‌گیرم. حتی جای پایی از تو در خاک برای من کافیست. کافیست که بتوانم اعتماد کنم. بتوانم بایستم. بتوانم باشم. کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ! و من به دنیا بیایم و درخت ها و آفتاب و گنجشک ها با من به دنیا بیایند. دوستت دارم و دلم تاب تحمل این همه عشق را ندارد. دلم از سینه‌ام بزرگتر می‌شود. دلم مرا به بی‌قراری می‌کشاند ...

"فروغ فرخزاد"

 (نامه های عاشقانه فروغ به ابراهیم گلستان)

در شب گیسوان تو
مست به خواب می روم


مست به خواب

این رهِ پر خم و تاب می روم

 

بوی تو می کشد مرا
سوی تو می کشد مرا


ای که تو سوی خویش و من
سوی سراب می روم

 

هر شب از آرزوی تو
در تب ماه روی تو


در خم و تاب موی تو
مست و خراب می روم

 

ای که نگاه می کنی
بر من و آه می کشم


ای که چو شمع از آتشی
عشق تو آب می روم

 

ماه من آفتاب من
باده ی من شراب من


خانه ی روی آب من
همچو حباب می روم

 

عزیز من، عزیز من
عزیزترین من
که چشم هایت
چون غنیمت کمیاب کندوهای کوهستان است
که لب هایت
تنها گل روییده در گرمسیر من است
که دندان هایت
آخرین ذخائر جنگی این کشاکش تن به تن هستند
درهای این معبد معرفت را به روی من نبند
ذهن علیل عشق
از فردایی که در چشم های تو می لرزد
چیز زیادی نمی داند.

مرا آتش صدا کن

تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صدا ده

تا ببارم بر عطشهایت

خیالی، وعده ای، وهمی،
امیدی،مژده ای،ی ادی!
به هر نامه که خوش داری،
تو بارم ده به دنیایت...