دیوانه‌تر از من چه کسی هست،کجاست...یک عاشقِ این‌گونه از این دست کجاست


تا اخم کنی دست به خنجر بزند...پلکی بزنی به سیمِ آخر بزند


تا بغض کنی درهم و بیچاره شود...تا آه کِشی بندِ دلش پاره شود

آتش بزن این قافیه‌ها سوختنی‌ست...این شعرِ پُر از یادِ تو آتش‌زدنی‌ست


حرفت همه جا هست چه باید بکنم...با این همه بن‌بست چه باید بکنم


من شاهدِ نابودیِ دنیای منم...باید بروم دست به کاری بزنم

من زیستنم قصه‌ی مردم شده است...یک "تو" وسط زندگی‌ام گم شده است


بعد از تو جهانِ دیگری ساخته‌ام...آتش به دهانِ خانه انداخته‌ام


بعد از تو خدا خانه‌نشینم نکند...دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی‌های خودم می‌مانم...من پای بدی‌های تو هم می‌مانم

من به بادها ایمان دارم

بادهای غرب

که بوی موهای تو را

به سرانگشتانم گره میزنند

من به بادها ایمان دارم

بادهای غرب

که بوی موهای تو را

به سر انگشتانم گره میزنند

و بادهای شرق

که سلام مرا به ناشتای های تو...

«آقا ، شما با این خیابان نسبتی دارید؟
من گاهی در پیچ های این خیابان می پیچم.
و گاهی در ایستگاهش پایم گیر میکند
چشمهای این خیابان شباهتی با شما دارد
وقتی در بر آمدگی چشمهایت گم میشوم.
»


«
میخواهم خودم را محکم بپیچم
توی ملحفه سفیدم
خودم را قرمز و سیاه ببینم
و تو را روی صندلی ات_ چای و سیگار_
میخواهم چشمهایم را محکم روی هم فشار بدهم
خودم را توی برفها ببینم که هیچ وقت سردم نمیشود
سفید هم نمیشوم ،
دستهایم ولی سیاه میشود
توی جیب کاپشن تو .
میخواهم از من عطرم جا بماند
روی دستهایت
و از تو عطرت جا بماند روی موهایم
»


«
می توانی همیشه
روی دوست داشتنم حساب کنی
تا بادها از سمت موهای تو می وزند
و این ماه توی حوض 
تو را سیر تماشا میکند.
میتوانی تا همیشه روی دستهایم حساب کنی
وقتی از خیابانهایی
که ساحل شرقی اروند هستند
رد میشوی.
من تو را زیر روسری ام پنهان میکنم
مثل موهایم و گل سر صورتی که دوستش داری
تمام این شعرها را روی صفحه اول دفترچه ام
تقدیم تو کرده ام
میتوانی تا همیشه روی دوست داشتن من حساب کنی .
»


«اینقدر از تو مینویسم که
تمام دنیا تو را بشناسد
خدا کند آنروز 
خودت را میان شعرهای من 
بشناسی...»






«مبتلایم به تو ، به لحظه های نبودن تو
به این سردر گمی های تجویز شده
_هر ساعت شش بار_
به شرجی مرداد نیمه شده روی سرزمینم ...
چه شیوع داغی دارد تب به فارنهایت لبهایت.»


«از من ساده نگذر
مثل نیمکتهای رنگ پریده بلوار...
من ساکن کوچه سومم
که صبحها با نان و قالب پنیری که 
سهم هیچ روباه و کلاغی نیست 
از دو قدمی تو عبور نکردم.»


آخرین دکمه پیراهنم

برای “تو” ست

آخرین فریب من

برای نزدیک کردنت به خودم ..

ببین برای هم نفس شدن با تو

از همین بهانه های ساده هم

ساده نمیگذرم …